چون ما
دارند با هم تلفنی صحبت میکنند. یاد قصهی ننه دریا میافتند. این آقا میگوید که داستانش درست یادش نیست. وقتی که این حرف را میزند فکر میکند که این اواخر هزار تا از این جملهها گفته که تهاش "یادم نیست" است. یاد چند روز قبلش میافتد که به یکی میگفت که یک زمانی چقدر شعر بلد بوده و الان یادش... آن آقا ولی یک کمی یادش بود. قصه را تعریف میکند تا به آخرش میرسد. میگوید که آخرش را درست نمیداند. هر دوتایشان یک حدسی میزنند. چون ننه دریا معمولا قصههایش را مثل هم تمام میکند. با هم قرار میگذارند که بعدش بروند بخوانندش. این آقا شروع میکند به خواندن. ولی نمیداند که آن یکی هم میخواند یا نه...
همینطوری جلو میرود تا میرسد به یک جای قصه :
"دنیا زندون شده: نه عشق، نه امید، نه شور،
برهوتی شده دنیا که تا چش کار میکنه مُردهس و گور
نه امیدی- چه امیدی؟ به خدا حیفِ امید!-
نه چراغی- چه چراغی؟ چیز ِ خوبی میشه دید؟- ...."
حالا این آقا یاد اول همین کتاب میافتد. قصه را همین جا ول میکند و میرود به صفحهی اول کتاب. یک کسی با دست همین تکه را نوشته. و تهش هم اضافه کرده «اما تو گروه زندگی یه جور دیگهس». این جمله را چند بار میخواند. هر باری که میخواند یک علامت سؤال ته جمله پر رنگتر میشود. تصمیم میگیرد که علامت سؤال را پاک کند و دیگر نخواندش. ول میکند و میرود سر ِ قصه. به آخرش که میرسد ننه دریا کار خودش را میکند. دارد فکر میکند که حدسشان درست بود. آن تهِ تهِ شعر هم نوشته: "جز خدا هیچ چی نبود، جز خدا هیچ چی نبود!"
حالا دوباره فکر آن وقتها را میکند. وقتی که با آن آقا مینشستند و شعرهای همین شاعر را میخواندند. سعی هم میکردند که دقیقا مثل خود شاعر بخوانندش. آن آقا هم وقتی که از شعری خیلی خوشش میآمد یک "وای"ِ جالب میگفت. اما آن آقا حالا چیزی دارد که "به آبی نخرد طوفان را" حتی اگر طوفانش را ننه دریا درست کرده باشد. اما این یکی هیچ. حالا اما آن شعرها اصلا یادش نمیآید. با خودش فکر میکند که او هنوز هم این شعرها را میخواند یا نه؟ تصمیم میگیرد که شروع کند. به طور اتفاقی یک جای کتاب را باز میکند. آن وقتی که شعر ِ قبلا خوانده شده میآید، با اشتیاق تا ته میخواندش. آن وقتی که شعر جدید میآید، بی خیال شعر میشود. فکر میکند که این روزها با همهی کتابهای شعر همین کار را میکند. پس این شعرهای نخوانده را کِی باید خواند؟
میبیند اینطور نمیشود. میرود فهرست را نگاه میکند. میگردد تا اسمهای آشنا را پیدا کند و فقط همانها را بخواند. بازیاش میگیرد و تلاش میکند که کتاب را دقیقا سر ِ همان صفحه باز کند. حالا دیگر مهمتر از شعرها این است که دقیقا همان صفحه را باز کند. اوضاع خیلی هم بد نیست. میرسد به "ابراهیم در آتش". کتاب را که باز میکند دقیقا صفحهی قبلیاش میآید. بازی را حدودا برده است.
"به چرک مینشیند
خنده
به نوار زخم بندیاش ار
ببندی"
با خودش میگوید که خندهی مصنوعی هم به چرک مینشیند یا نه؟
"رهایش کن
رهایش کن
اگر چند
قیلولهی دیو
آشفته میشود."
رهایش میکند و کتاب را میبندد.
پن: شاملو <> شعر شاملو، نوشتهای قدیمی از کشتی نوح
7 comments:
و شاملو هم ما را به هم پیوند میدهد:
http://noah1363.blogspot.com/2006/12/blog-post_06.html
بیا دیگر نخوانیم
شعرهای نخوانده را
نخوانیم
کتابهای نخوانده را
بسمان است همینها که خواندیم
آنهایی که باید خواند را هم
بگذاریم برای آنهایی باید بخوانند
لای صفحه های شعرهای آشنا کاغذی بگذاریم
که اصلا حتی صفحه قبلش هم نیاید
دیگر برای شعر جدید خواندن...
یک شعرهایی هست که کسی برایت خوانده، کتابی دستت داده یا به قول نوح ام.پی.تری ای. یک شعرهایی هست که "یک روز به شیدایی" خوانده ای! یک شعرهایی هست که بر حسب اتفاق جایی شنیده ای و بعد رفته ای گشته ای پیدایش کرده ای. اینها شعرهایی هستند برای خواندن. شعرهایی که مستقل از خودشان معنایی دارند، خاطره ای شاید.
بقیه شعرها برای نخواندن اند، آن قدر نباید خواندشان تا این که یک روز خودشان بروند توی دسته اول.
"و عمر/در این تنگنای بی حاصل/چه کاهل می گذرد!"
به بهار: دسته دوم رو باید خوند تا یه روز هدیه داد به یکی دیگه، که بشه دسته اول واسه اون طرف
به نظر اگر وسط کتاب کاغذ هم نگذاری، کتاب شعر را که باز کنی خودش بیشتر وقتها میرود سر ِ همان شعرهای قبلی. ولی نمیشود شعر جدید نخواند. چون انگار شعرها بیشتر از اینکه حاصل تصمیم باشند، حاصل اتفاقاند. احتمالا از همان اتفاقهایی که بهار گفت (حالا به اضافهی یکی دو تا چیز دیگر) فکر میکنم که اگر آدم خودش یک وقتی عامل آن اتفاق باشد برای دیگری، باید یک روزی، آن شعر برایش اتفاق افتاده باشد. بدون قصد قبلی. کلا همان چیزهایی که شما گفتید بهتر بود
nice comments, thanks
سلام، از پست «آره همان جا» یتان خوشم آمد. زیبا و بجا بود
شرمنده! «درست همان جا» :دی
Post a Comment