هنوز صدایش میلرزد
توی تمام معلمهای آدم چندتایی هستند که برای همیشه یاد آدم میمانند. دلیلش را درست نمیدانم. یعنی نمیدانم چه چیز یک آدم یا معلم است که باعث میشود بعد از ده سال خیلی از کارهایش یادت بماند یا چه چیزی باعث میشود که راحت بتوانی به طرف بگویی استاد. یکی از این معلمهای ما "محمد ایوبی" بود. آقای ایوبی که راحت میشود استاد ایوبی صدایش کرد، معلم انشای اول و سوم راهنمایی ما بود. معلم ادبیات سوم راهنمایی هم بود. فکر میکنم بعد از ما هم دیگر آنجا درس نداد.
سر کلاسها یک کمی عصبانیتر از حد معمول بود. قیافهاش شکستهتر از سنش. یک شال گردن معروف هم داشت. با آن «پدر من» گفتنهایش وقتی که از دست کسی عصبانی میشد. سر کلاسهای انشا، کارش تخریبِ ما بود. تخریبی که همهی ما لازم داشتیم تا بفهمیم آن چیزی که تا حالا مینوشتیم اسمش انشا نیست. و بعدترها ،برای من حداقل، اینکه بفهمم اوضاع من و نوشتههایم هنوز هم مثل همان موقع است. چیزی که بس است برای تمام عمرم. دیگر چه انتظاری از یک معلم میشود داشت؟ کسی را نمیتوان نویسنده کرد. (البته این کار را چهار پنج نفر از اینهایی که اسمشان این بغل هست هم انجام میدهند، همانها که خیلی وقتها به بزرگی قلمشان و خودشان غبطه میخورم)
بعدترها از سال بالاییهایمان شنیدیم که یک سال قبل از اینکه معلم ما بشود، چند هفتهای نیامد مدرسه. خبر آوردند که همسرش یک جایی آن دور و بر ها تصمیم گرفته دیگر نباشد. تصمیم گرفته که معلم ما را تنها بگذارد. نمیدانسته که این معلم ما خودش را یک جایی جا میگذارد. میگفتند وقتی که برگشت سر ِ کلاس، بداخلاق شده بود. وقتی برگشت، پیر شده بود. امروز داشتم رادیو زمانه را میگشتم که دیدم یک داستان از او را گذاشتهاند. صدایش من را برد به داستانخوانیهای آن موقعاش. داستان مالِ همان سالهاست. ماجرا هم، ماجرای خودش. هنوز بعد از دوازده سال، وقتی به آخر داستان میرسد صدایش میلرزد. هنوز بعد از دوازده سال... هنوز...
2 comments:
چه لرزه ای بود توی صداش
اگر اون مقدمه که نوشتی نبود هیچ وقت شاید درک نمیکردم که چی توی لرزش صداشه
شاید همین داستانهایی که خیلی ساده از کنارشون رد میشیم و آخرش خیلی قیافه میگیریم و میگیم خوب بود بدک نبود یا اینکه ایده خوب زده بود اما... یه آدم توشون جا مونده باشه
kheili mard bood!
Post a Comment