و من یک روز با باد پرواز میکنم، این سردرد لعنتی اگر بگذارد، و میآیم بالای بالای بالا تا برسم به آن دنیا. بعد میآیم خانهی تو را پیدا میکنم. یک کمی دور خانهات چرخ میزنم. میآیم پایینتر که روی پشت بام بنشینم. دودِ دودکش خانهات میخورد توی صورتم و من دیگر هیچ چیزی نمیبینم و توی هوا چرخ میخورم و برمیگردم پایین پایین پایین، سر جای اولم. چون خدا نخواست یا دودکش یا تو.
2 comments:
No entiendo nada, pero se ve chidisimo ese lenguaje, me perdi por aca y pues aprovecho para dejarles un saludo.
Gerardo Jimenez
Mex. D.F.
یک زیرشیروانی
مطمئنم.
Post a Comment