Friday, December 31, 2010
Thursday, December 30, 2010
زهره خانوم خوابیده، هیچکی اونو ندیده
یه چیزی بگم نخندی:
تو این هوای تاریک
دالونِ تنگ و باریک
وقتی که میپریدی
تو زهره رو ندیدی؟»
«بچّهی خسّه مونده
چیزی به صب نمونده
غصّه نخور دیوونه
کی دیده که شب بمونه؟»
- شاملو
نوشت این را حسین at 1:49 PM 0 comments
Wednesday, December 22, 2010
دیشب حافظ هم گفت وقتِ رفتن است
خرم آن روز که حافظ ره بغداد کند
نوشت این را حسین at 5:01 PM 6 comments
Sunday, December 19, 2010
یلدا، بیانار، بیترانه، بی تو
نوشت این را حسین at 1:46 AM 0 comments
Saturday, December 18, 2010
چیزی عوض نشده
نوشت این را حسین at 12:14 AM 1 comments
Friday, December 17, 2010
آگهی نیازمندی گودری
نوشت این را حسین at 1:31 AM 2 comments
Thursday, December 16, 2010
چهارراه کالج
چهارراه کالجِ دوست داشتنی، تو مظلومترین چهارراه دنیا بودی.
نوشت این را حسین at 1:52 AM 0 comments
تنها خواب هلیا! دستمالهای مرطوب تسکیندهندهی دردهای بزرگ نیستند
-بار دیگر شهری که دوست میداشتم، نادر ابراهیمی
نوشت این را حسین at 1:16 AM 0 comments
Tuesday, December 14, 2010
به یاد عاشورای هشتاد و هشت
از روی جنازهات رد میشوند
فردا
آدمهای خوب شهر را اسیر میکنند
روزهای بعد
نمایش اقتدارشان را بازی میکنند
آدمهای خوب شهر، در بند، یاد میدهند
استقامت را
بزرگی را
آزادگی را
ما سالها رنج میبریم
جای خالیِ تو را
جای خالیِ آدمهای خوب شهر را
جای خالیِ عدالت را
ما شبها با تشویش و امید میخوابیم
تا شاید نور
تا شاید ماه
تا شاید صبح
پن:
که حرف برای گفتن به آدمهای خوب شهر زیاد بود، اما زبان نچرخید
در همه چیز ناتمام بودیم، مثل همیشه
نوشت این را حسین at 8:41 PM 1 comments
عاشقانههای بیتاب، در دستِ بادِ دربهدر
شبیه شبِ بی قمر
شبیه چشمِ بی خواب
شبیه حسینِ بی سر
شبیه لبِ بی آب
نوشت این را حسین at 5:35 PM 0 comments
Thursday, December 9, 2010
-Okay, let's do Julie. What's wrong with her?
-She's not Rachel
Friends, Season 2 Episode 8
نوشت این را حسین at 11:55 PM 3 comments
Saturday, December 4, 2010
عکسها افسردهاند اسماعیل (+)
نوشت این را حسین at 6:38 PM 0 comments
Friday, December 3, 2010
نمیدانم از آن شب سه سال گذشته یا چهار سال، اما زندگی آن روزهای من هیچ شکل زندگی فلانی نبود. هر چند وقت یک بار یاد آن شعر میافتادم. از یک روزی که نمیدانم چه روزی بود، این ترس توی دلم افتاد که نکند من شکل فلانی بشوم. فکرش توی دلم ماند تا اینکه یک روز، بعد از سه یا چهار سال، دقیقا عین جملهای که فلانی شنیده بود را من هم شنیدم. ماجرایمان مثل هم نبود، اما سرانجاممان مثل هم شد. آن جملهی آخری که شنید را من هم شنیدم. همان که ترسش توی دلم بود. همان که ...
دیروز با آقای س حرف میزدیم. میگفت که میترسیده چیزی که برای خودش پیش آمده برای فلانی هم پیش بیاید (خوبیِ فلانی این است که به یک نفر برنمیگردد) و پیش آمد. انگار که فلانی جا پای آقای س گذاشته باشد. همان شد که نباید میشد. همان که آقای س میترسید.
نمیدانم، چیزی به آدم الهام میشود یا این ترس است که آدم را با خودش برمیدارد و میبرد آنجا که نباید ببرد. آنجا که همهی خیالها و آرزوها از بین میرود. نمیدانم باید برایش چه کار کرد، اما میدانم که باید یک کاری کرد. کاری کرد که زندگیمان شبیه دیگران نشود. میدانم که خیلی وقتها نمیشود، ولی حداقل باید تلاش کرد. افسار زندگی را نباید دست ترس داد. نباید ترسید.
نوشت این را حسین at 9:53 PM 4 comments
پاییز رو راست، آسمان صادق
چند شبِ یلدای دیگر
تمام میشوی؟
نوشت این را حسین at 9:12 PM 0 comments