Friday, December 31, 2010

وسط فینگلیش نویسی

باید یه تز می‌نوشتیم، N واحد درد پاس می‌کردیم

Thursday, December 30, 2010

زهره خانوم خوابیده، هیچکی اونو ندیده

«لک لکِ نازِ قندی
یه چیزی بگم نخندی:
تو این هوای تاریک
دالونِ تنگ و باریک
وقتی که می‌پریدی
تو زهره رو ندیدی؟»

«بچّه‌ی خسّه مونده
چیزی به صب نمونده
غصّه نخور دیوونه
کی دیده که شب بمونه؟»

- شاملو

Wednesday, December 22, 2010

دیشب حافظ هم گفت وقتِ رفتن است

ره نبردیم به مقصود خود اندر شیراز
خرم آن روز که حافظ ره بغداد کند

Sunday, December 19, 2010

یلدا، بی‌انار، بی‌ترانه، بی تو

بعضی وقت‌ها تیتر مهم‌تر از متن است.‌ وگرنه وقتی هر شب اندازه‌ی یک سال طول می‌کشد، یک ثانیه کم و زیاد فرقی نمی‌کند.

Saturday, December 18, 2010

چیزی عوض نشده

آدم‌ها، وقتی خوابشان را می‌بینید، از واقعیت مهربان‌تر هستند.

Friday, December 17, 2010

آگهی نیازمندی گودری

بی‌زحمت این روزهای خوب رو دست به دست کنید، شاید به بقیه هم برسه. قربون دست‌تون.

Thursday, December 16, 2010

چهارراه کالج

ماشین‌ها که از پل‌ت پایین می‌آمدند انگار زلزله می‌شد. هفته‌ای یک بار، نصف شب‌ها، پل‌ت را تعمیر می‌کردند. بچه‌های البرز، یواشکی پشت نرده‌هایت مشروب می‌خوردند. دیگران کافه‌ها و تالارها و تئاترهای نزدیکت را می‌دیدند و آدم‌هایی که آن‌جا بودند صدای بوق همیشگی‌ و هوای کثیفت را. برای مهمان‌هایت جای عاشقی بودی و برای ساکن‌هایت جای .... علی گاوی کثیف‌ترین و خوشمزه‌ترین لواشک‌های دنیا را درست می‌کرد و یک سری بچه بودند که عشق‌شان همین لواشک‌ها بود؛ زنش که مریض شد دیگر لواشکی هم در کار نبود. یک آدم گنده‌ی ولگردِ بی‌آزار توی خیابان‌ت می‌گشت. همیشه کلی مسافرِ انقلاب و آزادی منتظر تاکسی بود. وسط طرح ترافیک بودی. خانه‌های اطرافت قدیمی می‌شد و هیچ کس نمی‌خریدشان. هیچ رستورانی بیشتر از شش ماه دوام نمی‌آورد، انگار فقط از قلیان خوشت می‌آمد. دور و برت میوه فروشی درست و حسابی نبود. آدم‌ها روی پل‌ت تیر می‌خوردند و از بالایش می‌افتادند و می‌مردند.

چهارراه کالجِ دوست داشتنی، تو مظلوم‌ترین چهارراه دنیا بودی.

تنها خواب هلیا! دستمال‌های مرطوب تسکین‌دهنده‌ی دردهای بزرگ نیستند

آهنگ‌ها تنهایی را تسکین می‌دهند؛ اما تسکینِ تنهایی، تسکینِ درد نیست. در کنار بیگانه‌ها زیستن، در کنار بی‌رنگی و صدا زیستن است. اینک اصوات، بی‌دلیل‌ترینِ جاری‌شدگان در فضا هستند. وقتی همه می‌گویند، هیچ‌کس نمی‌شنود. به خاطر داشته باش، سکوت اثبات تهی بودن نمی‌کند. اینک آن‌که می‌گوید تهی‌ست - و رفتگران، بی‌دلیل نیست که شب را انتخاب کرده‌اند.

-بار دیگر شهری که دوست می‌داشتم، نادر ابراهیمی

Tuesday, December 14, 2010

به یاد عاشورای هشتاد و هشت

امروز
از روی جنازه‌ات رد می‌شوند
فردا
آدم‌های خوب شهر را اسیر می‌کنند
روزهای بعد
نمایش اقتدارشان را بازی می‌کنند

آدم‌های خوب شهر، در بند، یاد می‌دهند
استقامت را
بزرگی را
آزادگی را

ما سال‌ها رنج می‌بریم
جای خالیِ تو را
جای خالیِ آدم‌های خوب شهر را
جای خالیِ عدالت را

ما شب‌ها با تشویش و امید می‌خوابیم
تا شاید نور
تا شاید ماه
تا شاید صبح

پ‌ن:
که حرف برای گفتن به آدم‌های خوب شهر زیاد بود، اما زبان نچرخید
در همه چیز ناتمام بودیم، مثل همیشه

عاشقانه‌های بی‌تاب، در دستِ بادِ دربه‌در

ثانیه‌های بی تو
شبیه شبِ بی قمر
شبیه چشمِ بی خواب
شبیه حسینِ بی سر
شبیه لبِ بی آب

Thursday, December 9, 2010

-Okay, let's do Julie. What's wrong with her?
-She's not Rachel

Friends, Season 2 Episode 8

Saturday, December 4, 2010

"امروز سالگرد آزادي است. در اين يك سال حال بدي داشتم. فيلم نساخته‌ام. به همه مي‌گويم دارم مي‌روم خارج ولي هيچ كاري نمي‌كنم. راستش اصلاً نمي‌خواهم كار خاصي در زندگي بكنم. نمي‌دانم چرا كسي به آدمي كه كار خاصي ندارد، آينده‌اي ندارد، اميدي ندارد احترام نمي‌گذارد؟ از جان آدم چه مي‌خواهند؟"

عکس‌ها افسرده‌اند اسماعیل (+)

Friday, December 3, 2010

توی پیتزا پنتری سر ویلا نشسته بودیم. شروع کرد به تعریف کردن یک داستان. از این داستان‌هایی که همه نباید بدانند، از این‌ها که چشم‌های آدم را چهار تا می‌کند. همان‌جا گفت فلانی (که یک طرف ماجرا بود) یک شعر خیلی خوب نوشته درباره‌ی داستانش. چند روز بعد آن شعر را نشانم داد. همان موقع که خواندمش پیش خودم گفتم که کاش این شعر را من گفته بودم. توی مغزم شروع کردم به عوض کردن آن شعر. جوری که شعر شبیه به من بشود و شد. یعنی می‌شد یک جوری عوضش کرد که به من بیاید.

نمی‌دانم از آن شب سه سال گذشته یا چهار سال، اما زندگی آن روزهای من هیچ شکل زندگی فلانی نبود. هر چند وقت یک بار یاد آن شعر می‌افتادم. از یک روزی که نمی‌دانم چه روزی بود، این ترس توی دلم افتاد که نکند من شکل فلانی بشوم. فکرش توی دلم ماند تا این‌که یک روز، بعد از سه یا چهار سال،‌ دقیقا عین جمله‌ای که فلانی شنیده بود را من هم شنیدم. ماجرایمان مثل هم نبود، اما سرانجام‌مان مثل هم شد. آن جمله‌ی آخری که شنید را من هم شنیدم. همان که ترس‌ش توی دلم بود. همان که ...

دیروز با آقای س حرف می‌زدیم. می‌گفت که می‌ترسیده چیزی که برای خودش پیش آمده برای فلانی هم پیش بیاید (خوبیِ فلانی‌ این است که به یک نفر برنمی‌گردد) و پیش آمد. انگار که فلانی جا پای آقای س گذاشته باشد. همان شد که نباید می‌شد. همان که آقای س می‌ترسید.

نمی‌دانم، چیزی به آدم الهام می‌شود یا این ترس است که آدم را با خودش برمی‌دارد و می‌برد آن‌جا که نباید ببرد. آن‌جا که همه‌ی خیال‌ها و آرزوها از بین می‌رود. نمی‌دانم باید برایش چه کار کرد، اما می‌دانم که باید یک کاری کرد. کاری کرد که زندگی‌مان شبیه دیگران نشود. می‌دانم که خیلی وقت‌ها نمی‌شود، ولی حداقل باید تلاش کرد. افسار زندگی را نباید دست ترس داد. نباید ترسید.

پاییز رو راست، آسمان صادق

پاییزِ بی‌باران
چند شبِ یلدای دیگر
تمام می‌شوی؟