Sunday, November 25, 2007

هر جور که حساب کنی


1- sms‌ زده است و تویش کلی جمع و تفریق کرده، همه‌شان نصفه. آن آخر هم نوشته که: "نه،‌نمی‌شه. هر جور حساب می‌کنم تو آدم نمی‌شی!!"

2- خیلی سال پیش یک شبکه عصبی راه انداختم. حالا مدت‌هاست که دارم با آن ور می‌روم. بالا و پایینش می‌کنم، چپ و راستش می‌کنم. وزن یال‌هایش را عوض می‌کنم. هر جور حساب می‌کنم نمی‌شود. هر کاری می‌کنم یک نیمچه آدمک هم از تویش در نمی‌آید. بعد از این همه سال نشده، با جمع و تفریق که هیچ...

3- این روزها آدم‌هایی که می‌شناختم تبدیل به خط و صدا شده‌اند. یعنی آن آدم‌ها دیگر شده‌اند یک سری نوشته یا حداکثر شده‌اند هر دو سه ماهی یک تلفن.(و این مختص خارج رفته‌ها نیست) حالا مثلا دارم سعی می‌کنم هر چه حس دارم بریزم توی چند تا خط. یا اگر چیزی از آن‌ها می‌خوانم، تمام تلاشم را می‌کنم تا طرف را از توی همین چهار تا خط بکشم بیرون. اما هر جور حساب می‌کنم نمی‌شود.

4- حالا دیگر وقتی که به کسی فکر می‌کنم و می‌بینم حتی تصویری از او هم توی ذهنم نمی‌آيد یک جوری می‌شوم. زود می‌روم و یک عکسی از طرف گیر می‌آورم تا حداقل یادم بیاید طرف چه شکلی بود.

5- "و مغز نیست یک مخابرات متروکه"...؟

6- مثلا یک روز باید رفت و به همه‌ی این‌ها که در طول تاریخ تلاش کرده‌اند که آدم‌ها connected‌ بمانند، از چاپارها گرفته‌ تا این‌ها که تلفن و اینترنت و این حرف‌ها را درست کردند گفت که دستتان درد نکند ولی همه‌ی این‌ها روی هم یک بار دیدن نمی‌شود. هر جور که حساب می‌کنم نمی‌شود.

پ‌ن:‌ گفتم که، آن‌ها که چند روز طول می‌کشید هم چیز به درد بخوری نمی‌شد. این چند ساعت که هیچ. یعنی هر جور حساب می‌کنم...

Wednesday, November 21, 2007


امروز که باران می‌آمد یاد آن روز افتادم. هوس کردم علیرضا یادش برود به من بگوید که کلاس نیست. من هم بیایم در ِ خانه‌تان. جفت آسانسورهایتان خراب باشد. یازده طبقه پیاده بیایم که بگویی کلاس نیست. یازده ثانیه ببینمت و بروم. حتی اگر یادم نباشد که اصلا آن روز باران می‌آمد یا نه..

پ‌ن:‌ همان آسانسورهایی که احتمال نرسیدنش بیشتر از رسیدنش بود... شماها که یادتان می‌آید؟

Sunday, November 18, 2007

به خیالش


دست که بزنی زمینی می‌شود
دست که نزنی هوایی می‌شود

Saturday, November 17, 2007


این را قبل‌ها توی یکی از دلتنگستان‌گردی‌ها دیدم:

سه نقطه

هر مردي در زندگي به نقطه اي مي رسد که از آن نقطه به هيچ نقطهء ديگري نمي رسد. بدين ترتيب هر مردي پس از رسيدن به آن نقطه تا انتهاي عمر در همان نقطه زندگي مي کند. هر مردي اين نقطه را به خاطر مي سپارد. نقطه

هر مردي در زندگي آنقدر پيشرفت مي کند تا روزي مي فهمد که کل مسير را اشتباه آمده است. بدين ترتيب هر مردي پس از آن روز فقط پسرفت مي کند تا مسير اشتباهش را جبران کند، تا روزي که به نقطهء شروع زندگي مي رسد و از ترس اشتباهي دوباره تا ابد در همان نقطه مي ماند. اين نقطه در خيال هيچ مردي ربطي به نقطهء قبلي ندارد. نقطه

هر مردي در خيال خودش روي يک خط مشخص بين دو نقطهء فوق حرکت مي کند، و تا زماني که حرکت مي کند هيچ اعتراضي به هيچ چيزي ندارد. هر مردي بالاخره يک روز از فرط خستگي در نقطهء بي ربط ديگري روي خط زندگي اش بين دو نقطهء فوق چند روز استراحت مي کند. هر مردي پس از مدتي جهت حرکت خود را گم مي کند، و ديگر تا پايان زندگي اش هيچ وقت نمي داند از کدام نقطه به کدام جهت بايد حرکت کند. نقطه

هر مردي آنقدر به نقاط مختلف زندگي خودش فکر مي کند تا بالاخره يک روز متوجه داستان اصلي نقطه ها مي شود : تمام زندگي هر مردي فقط و فقط در يک نقطه قرار دارد که صفحهء روزگار اطراف آن مي چرخد. نه هيچ خطي هست و نه حرکتي. هر مردي آنقدر در اطراف خودش گذشت زندگي را مي بيند تا از تکرار آن خسته مي شود، سپس تا ابد به همان يک نقطه خيره مي شود و ديگر هيچ چيزي نمي بيند. نقطه

Saturday, November 10, 2007


"صد سال گذشت
و سینه‌ام
از سرمای
این سر که می‌دوانیم
خس‌خس
می‌کنی
پخش عطرت
.
.
میان همه خیابان‌های شهر
پخش
که می
کُنی عطرت..."

پ‌ن: مازیار آزاد شد.

Tuesday, November 6, 2007

زندگي يعني دو تا سکته‌ي مغزي و يک سکته‌ي قلبي، بعد زنده نگه‌ت دارند تا روز تعطيل بميري
زندگي يعني يک عادت کهنه، آن‌قدر که يادت برود
زندگي يعني سر دو راهي دنبال راه سوم بگردي
زندگي يعني زور بزني و نتواني؛ نخواهي و بتواني
زندگي يعني زنگ زدن و در رفتن
زندگي يعني رسيدن وقتي در دورترين نقطه هستي؛ يعني نرسيدن در نزديک‌ترين نقطه
زندگي يعني شادي بزرگ و غم کوچک، همان وارونه ديدن
زندگي يعني همه‌ي label ها دل‌تنگي
زندگي يعني ساعت ده که برسي خانه فقط بخواهي بخوابي
زندگي يعني ماندن وقتي ديگران مي‌روند؛ رفتن وقتي ديگران مي‌مانند
زندگي يعني بلد نبودنِ حرف قشنگ زدن، آن يکي که هيچ
زندگي يعني mail زدن از آن طرف دنيا که "اين دلگشا چرا اين‌طوري شده؟ ..."
زندگي يعني اي کاش اول هر جمله
زندگي يعني دنبال قرص گشتن براي همين سردردي که هيچ وقت خوب نمي‌شود
زندگي يعني توي سرما منتظر ماشين بودن
زندگي يعني "پارو نزدن و وا دادن"
زندگي يعني هر چيز مزخرفي که بودي بگويي مرد يعني اين
زندگي يعني "آب باز آمده و ماهي مرده"
زندگي يعني يک بار باز کردن باب هر چيز و يک عمر زور زدن براي بستنش
زندگي يعني هر چيز يک بار
زندگي يعني تو
زندگي يعني نخواندن متن‌هاي طولاني
زندگي يعني تقليد از همه‌ي آن‌هايي که مي‌گويند زندگي يعني چه

Monday, November 5, 2007

خواند‌ن‌ها OS وسط همین


نوشته است: "یک رشته به اندازه‌ی ضعیف‌ترین پیوندش، محکم است." و من هر چه‌قدر فکر می‌کنم می‌بینم جای این جمله نباید توی این کتاب باشد. بهانه برای درس نخواندن پیدا شده است. کله روی کتاب و خودم جای دیگر. حالا من می‌روم این رشته‌ها را یکی یکی می‌گردم که ضعیف‌ترین پیوندش را پیدا کنم. وضع زنجیر خودم خیلی بد است. نمی‌فهمم که این ضعیف‌ترین کدام‌شان است. اصلا اسمِ این من، رشته است؟ به هر چیز دیگری می‌ماند ولی.

می‌روم سراغ زنجیرهایم با دیگران. همه جوره هم پیدا می‌شود. بیشتر جاها مشکل از همین حلقه‌های پوسیده‌ی خودم است. می‌فهمم که این جمله، بعضی جاها درست نیست. این را همین رشته‌هایم با دیگران می‌گویند. آن‌جا که یک حلقه‌ی محکمِ زنجیرِ فلانی من را سفت نگه داشته است و حلقه‌های بی‌خاصیتم را دو دستی گرفته است که باز نشود. حلقه‌ها را که نگاه می‌کنم می‌بینم همه از آن‌جایی باز می‌شوند که یک روزی زور زده‌ای و کنار هم چسبانده‌ای، نه آن‌جاهایی که خودشان کنار هم هستند. یک جاهایی هم به تقلید باید بگویم:‌حلقه‌ی زنجیر اگر بگسست معذورم بدار، دستم اندر...

پ‌ن1: مازیار سمیعی (از هشتاد و یکی‌های مدرسه) بعد از تریبون آزاد دانشگاه علامه بازداشت شده. امیدوارم زودتر آزاد بشود.

پ‌ن2:‌ انسان و انسان؛ انسان و آهن

پ‌ن3: ما چرا می‌پرسیم، ما چرا می‌فهمیم...