Sunday, September 30, 2007

یک روز


چون ندانستم که آن شب سنگِ تو پاهاي رفتن را شکست
من به نازي به نيازي به لب شعبده‌بازي بروم
تا که ساز دلِ من نغمه‌ي ناکوک نگيرد
من به خوابي به سرابي به هوايِ مي ِ نابي بروم
گرچه زنجير هوس بسته به پايم، روزي
"من به بوي سر زلفي" به خيالي به تماشاي محالي بروم

پ‌ن: از روی دست همان بیت معروف حافظ

Saturday, September 29, 2007

درست همان جا


محسن زنگ زد و گفت که چیزی برای ارغوان نوشته. همان پشت تلفن برایم خواند. من هم برگشتم و گفتم که فلان جمله‌ها را نمی‌شود نوشت. همین هفته‌ي پیش که آن‌ها را گرفتند، همین چیزها را نوشته بودند. این‌ها را حذف کن. او هم گفت حالا که این طور است من اصلا تایپش هم نمی‌کنم. متن بی متن. یعنی تمام. بعد من باید بروم توی فکر که اصلا حق داشتم بگویم که فلان چیزها را نمی‌شود نوشت؟ بعد هم فکر‌ ِ این‌که چرا همیشه حرف‌های درست را نمی‌‌شود گفت. یعنی همیشه درست آن چیزی که باید گفته شود، گفته نمی‌شود. جای آن چیزی که محسن نوشته بود توی ارغوان بود. درست همان جا.

بعد یک روز دیگر می‌شود و همه می‌گویند که از آن "مورد اول" بپریم. خودم هم می‌گویم. بعد از آن هرقدر که فکر کردم نفهمیدم که چرا همیشه باید بپریم. آن آدم‌هایی هم که می‌خواهند چیز درست و حسابی بنویسند، مجبور می‌شوند که پشت سر هم بپرند از موضوع‌هایشان. آن قدر می‌پرند که بی‌خیال‌ِ نوشتن می‌شوند. نوشتن چیزی که از همه جایش پریده‌ای خاصیتی ندارد. دیگر آن‌ها که قرار است بنویسند، خودشان نمی‌نویسند. حالا یک نفر پیدا شده و از آن مورد اول نپریده. جایش احتمالا قرار بوده توی ارغوان باشد ولی درست همان جایی که باید حرف‌ها را زد، باید بپری...  

Thursday, September 27, 2007

...خیلی وخ پیش بار و بندیلشُ بست


حتما باید یک باد سرد بخورد تا یادش بیفتد که مالِ کجاست. حالا خرس قطبی دارد بار و بندیلش را می‌بندد که برود آن‌جایی که باید باشد. برود جایی که چهار تا خرس دیگر هم هستند و هر کدامشان یک گوشه‌ای توی برف‌ها جا خوش کرده‌اند یا برای خودشان بازی می‌کنند. خوبی‌اش این است که دارد از خاک رها می‌شود و می‌رود وسط آب. این موقع‌ها باید فصل خوشحالی خرس‌ها باشد دیگر. این یکی هم مثل بقیه است، فقط ته دلش می‌گردد که نکند آن دو تای اول، که مال‌ِ آدم‌هاست، را بیشتر از این دو تای دوم، که مال‌ِ خرس‌هاست، دوست داشته باشد. آخر هم به خودش می‌قبولاند که این‌طور نیست. ولی حتما باید یک باد سرد بخورد که یادش بیاید
در آرزوی آغوش گرم،
نیست
...

Saturday, September 22, 2007


می‌دانی که روزگار خیلی بازی دارد. آن وقتی که بازی‌هایش را به اوج می‌رساند، آن وقتی که می‌خواهم به زمین و زمان بد و بیراه بگویم، یک چیزی یا یک چیزهایی یادم می‌آید که دهانم را می‌بندد. و من می‌مانم، مثل همیشه. یعنی یادم می‌آيد که همین بازیگر، بی آن‌که ‌استحقاق چیزی را داشته باشم، آدم‌هایی را سر راهم قرار داده که دهانم را ببندد. آن‌هایی که یک دقیقه بودنشان، همه‌ی نامرادی‌ها را جبران می‌کند. آن‌هایی که بودنشان لطف است، نمی‌دانم از طرف چه کسی، برای تمام لیاقت‌های نداشته. برای تمام حق‌های نداشته. برای تمام کارهای نکرده. و من می‌مانم، مثل همیشه.

قرار است این‌جا جواب بدهم؟ باید جواب چه چیزی را بدهم؟ من نمی‌توانم جواب یک دقیقه از این پنج سال یا یک نقطه از آن چیز را بدهم. این آدمی که دارد این را می‌نوسید خیالش راحت است. راحت است چون می‌داند که نمی‌تواند جواب بدهد. راحت است چون می‌داند که نمی‌تواند ادای دین کند. حالا این آدم باید چه بگوید که خودت ندانی؟ چند روز پیش به تو گفتم که فکر می‌کنم همه‌اش تقصیر خودم است. تقصیر من است که بعد از این همه سال، هنوز نفهمیده‌ام که باید دوست داشت ولی دل نبست. یعنی فهمیده‌ام ولی نمی‌توانم عمل کنم. ولی این یکی با همه فرق داشت. این یکی تقصیر تو بود. بعضی آدم‌ها را نمی‌شود فقط دوست داشت. دل خودش می‌رود. این یکی تقصیر تو بود... این یکی تقصیر تو بود.

این‌ها را برای این دارم می‌گویم که حالا بهانه‌اش پیدا شده. بعضی آدم‌ها می‌شوند معیار. یعنی وقتی که می‌گوید نه، نمی‌کنی، نمی‌مانی، نمی‌روی. آن وقتی هم که سرش را تکان می‌دهد، می‌کنی و می‌مانی و می‌روی. ولی آن وقتی که جوابی نمی‌دهد. می‌مانی، مثل همیشه. و من خیلی خوشبخت بوده‌ام که این همه سال یک معیار داشته‌ام برای همه‌ی کارهایم، برای کردن و نکردن، برای رفتن و نرفتن، برای ماندن و نماندن. یک معیار داشته‌ام برای آدم ‌شناسی. معیار داشته‌ام که بفهمم آن پسری را که قدیم‌ها می‌‌گفتند بد است، آن قدرها هم بد نیست. معیار داشته که بفهمم آن آدمی که از راه دور می‌آید و چیزی می‌گوید و می‌رود، هنوز نسل آدم بزرگ‌های دانشکده را زنده نگه داشته. معیار داشته‌ام برای این‌که بفهمم آن حرف‌هایی که زده‌ام درست بوده یا نه. یکی را داشته‌ام که آن سال‌ها جلوی من را بگیرد که خیلی حرف‌ها را نزنم. یک کسی را داشته‌ام که موقع افتادن دستم را گرفته است. و حالا همه‌ی این "داشته‌ام" را تبدیل بکنید به "دارم"، با تمام لیاقت‌های نداشته.      

حالا این کسی که دارد این را می‌نویسد و معلوم نیست چند بار دیگر پایش را توی آن دانشگاه بگذارد، خیلی هم ناراحت نیست. یعنی ممکن است یک وقتی که می‌رسد به سربالایی دانشگاه،‌ شک کند که باید بدود یا آرام برود. ممکن است یک وقتی که از پله‌های تعاونی رد می‌شود، شک کند که باید مستقیم برود یا رویش را برگرداند و رد شود. ممکن است آن وقتی که توی سایت سرک می‌کشد که پیدایت کند،‌ به آن ته که رسید، دلش بگیرد. ممکن است بعضی وقت‌ها مجبور شود سرش را بیندازد پایین که کسی نبیندش. ولی ناراحت نیست. یعنی برای کسی که فقط قرار است یک کمی آن طرف‌تر برود ناراحت نیست. این آدم یعنی همان من، باید خیلی احمق باشد که چیز به این بزرگی را از دست بدهد، چون فقط یک کمی آن طرف‌تر می‌رود. مطمئن باش، این یکی را نمی‌گذارد.

شاید حسرت من بعد از این همه سال، این باشد که خوبی و بزرگی ِ تو واگیردار نیست و من بعد از این همه سال هنوز باید بدوم که ذره‌ای مثل تو بشوم. باید حسرت بخورم به آدم بودنت. باید ناراحت بشوم که شکل تو نشده‌ام. نمی‌دانم چرا یک کسی توی خانه‌ی ما دارد می‌خواند:
گل نسبتي ندارد
با روي دل‌فريبت
تو در ميان گل‌ها
چون گل ميان خاري...

Friday, September 21, 2007

به گم‌شده


مي‌خواهم
کم بشوم
سرکشي مي‌کند
گم مي‌شوم

Tuesday, September 18, 2007

هنوز صدایش می‌لرزد


توی تمام معلم‌های آدم چندتایی هستند که برای همیشه یاد آدم می‌مانند. دلیلش را درست نمی‌دانم. یعنی نمی‌دانم چه چیز یک آدم یا معلم است که باعث می‌شود بعد از ده سال خیلی از کارهایش یادت بماند یا چه چیزی باعث می‌شود که راحت بتوانی به طرف بگویی استاد. یکی از این معلم‌های ما "محمد ایوبی" بود. آقای ایوبی که راحت می‌شود استاد ایوبی صدایش کرد، معلم انشای اول و سوم راهنمایی ما بود. معلم ادبیات سوم راهنمایی هم بود. فکر می‌کنم بعد از ما هم دیگر آن‌جا درس نداد.

سر کلاس‌ها یک کمی عصبانی‌تر از حد معمول بود. قیافه‌اش شکسته‌تر از سنش. یک شال گردن معروف هم داشت. با آن «پدر من» گفتن‌هایش وقتی که از دست کسی عصبانی می‌شد. سر کلاس‌های انشا، کارش تخریبِ ما بود. تخریبی که همه‌ی ما لازم داشتیم تا بفهمیم آن چیزی که تا حالا می‌نوشتیم اسمش انشا نیست. و بعدترها ،برای من حداقل، این‌که بفهمم اوضاع من و نوشته‌هایم هنوز هم مثل همان موقع است. چیزی که بس است برای تمام عمرم. دیگر چه انتظاری از یک معلم می‌شود داشت؟ کسی را نمی‌توان نویسنده کرد. (البته این کار را چهار پنج نفر از این‌هایی که اسمشان این بغل هست هم انجام می‌دهند، همان‌ها که خیلی وقت‌ها به بزرگی قلم‌شان و خودشان غبطه می‌خورم)

بعدترها از سال بالایی‌هایمان شنیدیم که یک سال قبل از این‌که معلم ما بشود، چند هفته‌ای نیامد مدرسه. خبر آوردند که همسرش یک جایی آن دور و بر ها تصمیم گرفته دیگر نباشد. تصمیم گرفته که معلم ما را تنها بگذارد. نمی‌دانسته که این معلم ما خودش را یک جایی جا می‌گذارد. می‌گفتند وقتی که برگشت سر ِ کلاس، بداخلاق شده بود. وقتی برگشت، پیر شده بود. امروز داشتم رادیو زمانه را می‌گشتم که دیدم یک داستان از او را گذاشته‌اند. صدایش من را برد به داستان‌خوانی‌های آن موقع‌اش. داستان مال‌ِ همان سال‌هاست. ماجرا هم، ماجرای خودش. هنوز بعد از دوازده سال، وقتی به آخر داستان می‌رسد صدایش می‌لرزد. هنوز بعد از دوازده سال... هنوز...   

Sunday, September 16, 2007


بعضی از آدم‌هایی که به این‌جا سر می‌زنند، از طریق جناب google به این‌جا می‌آیند. هر چند وقت یک بار عبارت‌های جستجوی عجیبی در بینشان پیدا می‌شود که یکی از آن‌ها من را ترغیب کرد که این مطلب را بنویسم. عبارت جستجو دقیقا این بود: "عکس کارای بد دخترهای ایرانی". البته جمله‌های این شکلی زیاد دیده شده. شاید مثلا این پست را باید آن وقتی که با عبارت "عکس پسرهای خوشگل بالای 16 سال"‌ به این‌جا آمدند می‌نوشتم. البته این مورد اخیر تنها باری بود که دنبال عکس پسر می‌گشت و در بقیه‌ی موارد، جستجو برای عکس دخترها است. می‌خواستم همین‌جا از خلاقیت این دوستان تشکر کنم و خسته نباشیدی به همه‌ی جستجوگران بی‌نشان عالم مجازی بگویم. حرف دیگری هم ندارم.


پ‌ن 1: من که می‌دانم دو روز دیگر می‌گویند که اشتباه شده و ما تا حالا اسم google و blogfa‌ را نشنیده بودیم و فیل‌تر هم بی‌خود بوده. خواستم بگویم حیف است که آدم به این جستجوگران خسته نباشید بگوید و به آن‌ها هیچ چیزی نگوید. فقط چون خسته نباشید برای‌شان کم است و بقیه‌ی جملات محبت آمیزی که من بلد هستم در این مقال نمی‌گنجد، می‌گذارمش به عهده‌ی خوانندگان.

پ‌ن 2: شاید جمله‌ی "بابا دیگه google رو که فیل‌تر نمی‌کنن" یک جمله‌ی معقول باشد و من خودم هم به راحتی از آن استفاده کنم. مشکل این‌جا است که اگر یک روزی تصمیم بگیرند که واقعا این کار را بکنند، هیچ چیز از هیچ چیز تکان نمی‌خورد.

پ‌ن 3: رفع فیل‌تر شد انگار.

Friday, September 14, 2007


"از دینامیت های
تام
که قبل از ترکیدن
پیست خاموش می شوند
متنفرم
کلا از هر چیزی
که من را
یاد خودم می اندازد..."

-چلچله

دریغا که دستی به مضراب نیست


من گاهی پشیمان می‌شوم ازخیال‌هایم. جای شک و تو عوض می‌شود. فکر می‌کنم آن وقت است که باید خیالِ تو را روی زمین گذاشت و رو را برگرداند و دوید. بعضی وقت‌ها داستانی، جمله‌ای یا کلمه‌ای بس است که فکرهای گذشته یادم بیاید مثل «سودای تو» که «بهانه‌ای». بس است که شک کنم به تویی که توی خیال‌هایم ساخته‌ام. به خیال‌های خوشم. به خوش خیالی‌هایم. من گاهی پشیمان می‌شوم از خیالِ تو. گاهی پشیمان می‌شوم از زندگی.

همین‌طوری گفتی یا ...؟


اشاره به دور می‌کند، مثلا چند سال پیش، و می‌گوید: "من یک بار در عشق موفق شدم". حالا خیلی هم مطمئن نیستم که آخرش را چه گفت. چون مخالف شکست احتمالا باید پیروزی باشد ولی تا آن‌جا که یادم می‌آید همین موفق شدن را به کار برد. نه، جداً این جمله یعنی چی؟  

Sunday, September 9, 2007


نمی‌دانم اولین بار کِی این عبارت را به کار بردم، فقط می‌دانم که دوستش دارم. یعنی هر دفعه که این «با اقتدار» را می‌گویم، احساس می‌کنم که دارم چیز مهمی می‌گویم. یا این‌که انگار چیزی پیدا کرده‌ام که تویش شکی ندارم. اما همیشه هم این‌طور نیست. خیلی وقت‌ها که این دو تا کلمه را می‌گذارم کنار هم و می‌گذارمشان توی جمله‌ام، دقیق‌تر که فکر می‌کنم می‌بینیم آن «با اقتدار» را فقط برای این به کار بردم که از آن خوشم می‌آيد و هیچ دلیل دیگری ندارد. یعنی اصلا اقتداری ندارد حرفم. مثلا وقتی که به تو گفتم که « آن یکی، با اقتدار بهترین آدمی است که توی دانشکده می‌شناسم» و بعدش هم گفتم «این یکی، با اقتدار دومین بهترین آدم است»، بعدش که فکر می‌کنم می‌بینم خیلی هم مطمئن نیستم. البته این عبارت یک خوبی دیگر هم دارد و آن این است که این اقتدار فقط برای بهترین نیست. این‌که می‌شود «با اقتدار» دوم بود یا «با اقتدار» سوم بود. حتی می‌شود «با اقتدار» اصلا نبود و چه‌قدر دوست داشتنی می‌شود بعضی وقت‌ها این اقتدار ِ آخری.

بعضی وقت‌ها آدم نمی‌داند که باید چه بگوید. مثلا همین امروز، وقتی که داشت خداحافظی می‌کرد. آن وقتی که آمد در ِ گوشم آن جمله‌ی شش کلمه‌ای را گفت، نفهمیدم که باید چه چیزی می‌گفتم که خودش نداند. هنوز هم نمی‌دانم. هیچ وقت هم نخواهم فهمید. یعنی مشکل از آن وقت نبود. مشکل از آن‌جا بود که توی شش یا شصت یا ششصد کلمه نمی‌شد حرف به درد بخوری زد. حالا مثلا بیایی بگویی که "امروز، با اقتدار بدترین فرودگاهی بود که تا حالا رفته بودم" و من فکر کنم که این جمله از آن‌هایی است که تویش شکی نیست. اما بعد به این نتیجه برسم که این جمله خیلی کوچک بود برای آن وقت. اصلا جمله‌اش اقتداری نداشت. و من این‌جا بتوانم هزار تا جمله بگویم که تویش اقتدار باشد، از آن اقتدارهای بدون شک. ولی هیچ کدامش آنی نباشد که باید بگویم. آن جمله‌ای که جواب چند سال زندگی را بدهد. آن جمله‌ای که جواب آن کسی که رفت را بدهد.

Thursday, September 6, 2007

آخرین نجوا



توضیح: این را می‌نویسم برای خودم، که چند سال دیگر که فراموشی به سراغم آمد، یادم بیاید که زندگی‌ام روزهای خوب کم نداشته است.

من جدا باید خوش شانس باشم که دوربین دارم.(این را قبلا هم گفته بودم) حالا هر شب یکی‌شان می‌آید خانه‌مان. یک هارد می‌دهد دستم که چند وقت بعد بیاید عکس‌هایش را بگیرد. توی این روزهای شلوغ که همه‌ی کارهایشان مانده است و باید بدوند و نخوابند، بهانه برای دیدنشان کم پیدا می‌شود. می‌دانید که کسی از عکس‌هایش نمی‌گذرد. من هم مفت و مجانی بهانه پیدا کرده‌ام که ببینمشان، آن هم دو بار. می‌آیند که نیم ساعت بمانند و بروند.

وسط عکس دیدن‌ها یاد ماجراهایمان می‌افتیم. اولش می‌خندیم و می‌خندیم، آخرش دلمان می‌گیرد. هر کاری که می‌کنیم آخرش همین‌طوری می‌شود. برای هم تعریف می‌کنیم از داستان‌های هزار بار تعریف کرده. از خودمان که داریم کم می‌شویم (تعدادمان را نمی‌گویم). از پدر و مادرشان که این روزها خودشان را زود می‌رسانند خانه که بیشتر ببینندشان و این‌ها نمی‌توانند خانه باشند. از زلف‌های بر باد. از خانه‌های بر باد. از باد. این موقع‌های سال یادمان می‌آورد که آدم‌ها هیچ وقت سِر نمی‌شوند. این‌ها که می‌روند، انگار همان روز اول است. انگار همان روزی است که دکتر رفت، همان روزی که خباز رفت، همان روزی که مهیار و مهدی رفتند، همان روزی که آرش رفت، همان روزهایی که بقیه رفتند... شاید از آن روزها هم سخت‌‌تر... آخرش هم می‌بینیم که نیم ساعت شده است چند ساعت...

شاید آن روز که داشت همین‌طور چرند می‌گفت، فکر نمی‌کرد این "گروه" ای که دارد می‌سازد، می‌شود همه‌ی زندگی ما. نمی‌دانست که "گروه" می‌شود "ما". دو تا گروه درست شد. آخرهای سال 82 بود دیگر، نه؟ دو تا گروه شدیم. یک گروه که همه‌ی چیزهای خوب را داشت، یک گروه که همه‌ی چیزهای به درد نخور را داشت. ما هم زور زدیم که برویم توی گروهی که همه‌ی چیزهای به درد نخور را داشت. آخرش هم نفهمیدیم که آن‌جا راهمان دادند یا نه. آخر صاحب‌هایش هشتادی بودند. صبح تا شب حرف "گروه" بود. این‌که فلانی توی گروه هست یا نه.(حالا انگار همه عاشق این بودند که بیایند توی گروه.) فلانی معلق ِ گروه است. فلانی رئیس گروه است. هر کسی توی گروه پستش چیست.  این آخرها را یادم می‌آید که رئیس می‌گفت "آقا گروه پاشید". آن گروهی که همه‌ی چیزهای خوب را داشت، هنوز هم همه‌ی چیزهای خوب را دارد. این گروه ولی...

آن روز را یادم می‌آيد که نشسته بودیم و فهمیدیم که ما 4 نفر توی فامیلی‌هایمان "ت" و "ج" داریم. یک روزه همه‌مان TJ شدیم. برای دوست داشتن بهانه می‌خواستیم که پیدا کردیم. 4 نفر شدیم که همه چیزمان قرینه بود. دو تا هشتادی، دو تا هشتاد و یکی. دو تا سیگاری، دو تا غیر سیگاری. هزار تا از این دوتایی‌ها پیدا کردیم. تا دو سه روز دیگر قرینه‌گی‌مان بیشتر هم می‌شود. دو تا که هستند، دو تا که نیستند. فکر می‌کنم آخرش شدیم 4 تا که دل‌مان برای هم پر می‌زند. یادت می‌آید؟ سال پیش بود، همین موقع‌ها. یکی‌مان می‌خواست برود. جمع شدیم و برای TJs مرام‌نامه نوشتیم که بند اولش این بود که "تی جِیز هیچ مرام و مسلکی ندارد". دلم برای آن جیزهای چهارتایی تنگ شده. همانی که سال‌ها باید حسرتش را بخوریم.

 حالا شما که نباشید، خیلی مهم نیست که چهارشنبه سوری‌ها کجا برویم. شما که نباشید، خیلی مهم نیست که کسی توی دانشکده هفت‌سین می‌چیند یا نه. مهم نیست که شام کجا می‌رویم. مهم نیست که رئیس گروه چه کسی باشد. مهم نیست که تیم دانشکده چندم می‌شود. مهم نیست که پرسپولیس ببرد یا نه. مهم نیست که کسی عاشق بشود یا نه.

حالا شما که نباشید، دلم تنگ می‌شود برای بولینگ رفتن. دلم تنگ می‌شود برای تولد گرفتن‌هایتان. دلم تنگ می‌شود برای خانه‌ی خیابان شادمان. برای خانه‌ی آبفا. برای فوتبال دیدن‌های دسته جمعی. برای فیلم دیدن‌های دسته جمعی. برای کلاس زبان رفتن‌هایمان. برای قشم و زنجان و بابلسر و همدان و گرگان و دوبی. برای افطارهای با شما. برای توچال. برای علافی‌هایمان. برای جشن‌های آخر سال. برای استادیوم. برای 17 به در. برای باغ حمیدی. برای شورا پارتی‌ها. برای تخته نوشته. برای lone cowboy. برای دربند. برای فتح خانه‌ی بچه‌ها. برای پارک پرواز. برای پرپروک و لیموترش و نشاط. برای... 

دلم تنگ می‌شود برای مهربانی‌هایتان. برای بداخلاقی‌هایتان. برای خنده‌تان. برای گریه‌تان. برای خودتان... 

پ‌ن: پست قبلی به درخواست عزیزی برداشته شد.