Sunday, July 29, 2007

چیزی نگفتیم


1- اگر سوراخ دعا را پیدا کردی یک کمی باهاش ور برو که گشاد بشود، که بشود دیدش، که بشود پیدایش کرد. می‌بینی که قرار بود دنبال راه‌های آسمان بگردیم و حالا... می‌گفت بخوانیدم تا استجابتتان کنم ولی نگفت کِی. ببین که خواندن هم مثل خیلی چیزهای دیگر یک مفهوم tricky است. قرار نیست جلوی دست و دهان و چیزهای دیگر گرفته شود. قرار است توی هوا چنگ بزنی و چیزی را که از دستت در رفته است بگیری و نتوانی. شاید اشکال از جهت صورت است که افقی شده است و بالا را نگاه می‌کند. اشتباه است دیگر. صورت را باید عمودی کرد. صافِ صاف. هی آسمان، ...

2- "بیخود روی آسمان حساب کرده‌ای
وقتش که می‌شود پشت ابر پناه می‌گیرد
تو می‌مانی و دل تنگ
می‌بارد روی گونه‌هایت زرد
سرخ می‌کند
افق را
شرم نگاهت سخت"

از سلمان

3- سهم من آسمانی است که آویختن پرده‌ای آن را از من می‌گیرد
از فروغ

4- "او کشیش ِ کاتولیک‌خانه‌ی آفریقایی‌های کوچه‌ی بیسون بود، اما نیامده بود که کشیش بازی در آورد، همین‌طوری آمده بود. برای رزا خانم تبلیغ نکرد. خیلی هم جدی نشست. ما هم چیزی بهش نگفتیم چون می‌دانید که چطور باید با خدا رفتار کرد. چون هر کار دلش بخواهد می‌کند برای این‌که قدرتش را دارد"
زندگی در پیش رو، رومن گاری، ترجمه‌ی لیلی گلستان. 

Saturday, July 28, 2007


صبح زود باشد و آمده باشی و بقیه خواب باشند و آن طرف باران ببارد و فرمان اول از ده فرمان کیشلوفسکی را گذاشته باشی،‌ بعد یک دفعه سردت بشود. وسط تابستان. سردت بشود،‌ وسط...

Thursday, July 26, 2007

سادگی


گفته بود حالا که دارد می‌رود اگر عکسی دارم بیاورم. من هم گشتم و تقریبا چیزی گیر نیاوردم، که یک کمی عجیب بود. فقط یک دور عکس‌هایی که توی این چند سال گرفته بودم دوره کردم. این دوربین را از همه‌ی چیزهایی که داشته‌ام بیشتر دوست دارم. یک چیزی که توجه‌ام را جلب کرد این بود که آدم‌های عکس‌هایم ثابت بودند. مثلا یک جمع سی چهل نفره بوده و همه‌ی عکس‌ها از ده پانزده نفر است. شاید برای همین است که دیگر هیچ جایی با خودم نمی‌برمش. دوربین را گذاشته‌ام برای وقتی که چشم‌هایم را باز کنم.

به سجاد زنگ می‌زنم که حال فامیل مهدی را بپرسم. می‌گویم چه خبر از فلانی. می‌گوید هیچی، مرد. داستانش هم این بوده که بعد از سهمیه بندی،‌ خطی‌ها مسیر سه تومنی را هشت تومن می‌گیرند. این هم می‌رود که با ماشین‌های گذری برود. خطی‌ها با ماشین گذری دعوایشان می‌شود. این وسط هم چوبی می‌خورد به سرش. بعد از نیم ساعت می‌افتد. داستان احتمالا همین جا تمام می‌شود. حالا انگار مادر و پدرش باید بگردند تا بفهمند چرا بچه‌یشان مرد.

دانشکده‌ی ما دو تا آدم دوست داشتنی داشت که مثل خواهر و برادر بزرگ ما بودند. فردا شب قرار است با هم ازدواج کنند. حالا ما قرار است برویم خوشحالی کنیم. چند ساعت بعدش هم باید برویم یک جای بزرگ برای خداحافظی. حس‌هایم که مخلوط می‌شوند خیلی گیج می‌شوم. من کلا آدم خوبی برای وقت‌های خداحافظی نیستم.

وسوسه


می‌گوید انگار خواننده بچه‌ی کوچک است و می‌خواهی با تشبیه‌های آبکی چیز ساده را به خوردش بدهی. راست هم می‌گوید. از آن وقت دیگر می‌ترسم چیز بنویسم. بلند می‌شوم و چیزی که فلانی نوشته می‌خوانم. با خودم فکر می‌کنم اگر این کاری که این می‌کند اسمش نوشتن است، پس این کاری که من می‌کنم اسمش چیست؟ ننوشتن یک کمی وسوسه‌ام می‌کند...

Monday, July 23, 2007

شبیه به تو و دیگران


چیزی که نوشته بودم را خواند و بعد گفت که یاد فلان نوشته‌ی فلانی افتادم. اول به نظرم حرف بی‌ربطی آمد، اما کمی که دقت کردم، دیدم واقعا به فلان نوشته‌ی فلانی خیلی شبیه است. البته بار اول هم نبود که این اتفاق می‌افتاد. خیلی وقت‌ها همان موقعی که دارم چیزی می‌نویسم به نظرم می‌آید که آن را قبلا جایی خوانده‌ام. بدون آن‌که دقیقا بدانم کجا. بعضی وقت‌ها بعد از این‌که دوباره می‌خوانمش این شباهت را حس می‌کنم. یک وقتی هم این‌طور می‌شود که تا کسی نگوید نمی‌فهمم.

دچار معضل تکراری نویسی شده‌ام. موضوع‌هایم که چند تایی بیشتر نیستند. خیلی وقت‌ها می‌ترسم که برایشان Label بگذارم چون ممکن است برگردم و ببینم که همه‌ی label ها یکی است. در مورد متن هم که شبیه آن چیزهایی است که تا حالا خوانده‌ام. انگار شده‌ام مخلوط وزن‌داری از نوشته‌هایی که دوستشان داشته‌ام. حتی الان هم به نظرم می‌آید این حرف‌ها هم تکراری است...

حالا تو اگر جزء آن‌هایی هستی که می‌آیی این‌جا را می‌خوانی و می‌بینی که چیزی که خوانده‌ای شبیه حرف‌های خود توست یا شبیه چیزی که جایی خوانده‌ای، بگذار به حساب این‌که از حرفت خوشم آمده، بگذار به حساب این‌که تأثیر داشته، وگرنه غرضی نیست.

پ‌ن 1: این persianblog مدتی است که مشکل دارد، خودشان گفته‌‌اند که هک شده‌اند، یک عده‌ای هم حرف‌های دیگری می‌زنند که راست و دروغ‌اش گردن خودشان. فقط خواستم بگویم که اگر مشکلی دارید در دیدن این وبلاگ‌ها به جای "com." اش "ir.‌" بگذارید تا ببینیدشان.

پ‌ن2:‌ یک سیستم کامنت‌گیری برای وبلاگ هست به اسم HaloScan که می‌تواند مشکل کامنت‌گیری blogger را حل کند. فقط بدی ماجرا این است که نمی‌شود کامنت‌های قبلی را به این‌جا import ‌کرد که خودشان گفته‌اند بعدها حلش می‌کنند. تصمیم‌اش برایم کمی سخت است که یک مدتی کامنت‌های قبلی دیده نشود..

پ‌ن3:‌ اگر وبلاگ‌های blogspot را با proxy باز کنید، کامنت‌ها را می‌شود دید.

پ‌ن4: انگار مشکل اصلی هم این است که secure port را بسته‌اند. بعضی سرویس دهنده‌ها با بلاگر مشکلی ندارند که نمونه‌اش هم سپنتا و یکی از این شماره‌های هوشمند است که نمی‌دانم شرکتش چیست. سلمان هم می‌گوید که بعضی جاها بازش کرده‌اند. 

Saturday, July 21, 2007

اگر


اگر آن تست رياضي را که به طور عادي توي دو دقيقه هم حلش نمي‌کردم، توي بيست ثانيه حل نکرده بودم، الان نه دانشگاهم اين بود، نه رشته‌ام، نه خودم، نه آدم‌هايي که مي‌شناسم. نه تو اين‌جا را مي‌خواندي.

اگر آن روز آن موتورسوار از آن‌جا رد نمی‌شد یا مادرت چند ثانیه دیرتر می‌رسید، دیگر مادرت با آن موتورسوار تصادف نمی‌کرد. تو هم مجبور نمی‌شدی روزها با من بیایی دانشگاه و من هم احتمالا هیچ وقتی با تو دوست نمی‌شدم.

اگر آن روز بی‌خود تا ساعت هفت شب توی دانشگاه نمی‌ماندم، آن‌هایی که می‌خواستند راجع به شورای صنفی صحبت کنند را نمی‌دیدم و هیچ وقت بهترین دوست‌های زندگی‌ام هشتادی‌ها نمی‌شدند.
اگر ...

Friday, July 20, 2007

خواب


"بین جمله‎ی «او به خوابم آمد» و «خواب او را دیدم» به اندازه‎ی تاریخ اعصار بشری فاصله است."

از تئودور آدرنو که اول داستان «خواب» نوشته‌ی محمد رحیم اخوت بود. (ممنون از آرش) 

 

Tuesday, July 17, 2007

عکس‌های تکراری


1- توی خیابانم و یک دختری هم دارد جلویم راه می‌رود. حواسم خیلی به دور و برم نیست. سه تا پسر از روبه‌رو می‌آیند. پسرها که از جلوی صورتم رد می‌شوند، دختر را می‌بینم که برگشته است و دارد با خشم آن‌ها را نگاه می‌کند. با زبانش چیزی نمی‌گوید. صورت خشمگینش را هم آن پسرها نمی‌بینند. به نظر می‌رسد که اگر می‌دیدند هم فرقی نمی‌کرد. این تصویر خیلی تکراری است. 

2- خانه‌ی یکی از اقوام بودیم. دختری هم آن‌جا بود. پدرش ایرانی بود ولی تا حالا ایران نیامده بود. توی دانشگاه زبان فارسی می‌خواند و برای این‌که با فارسی زبان‌ها حرف زده باشد و فرهنگ ایران را هم ببیند آمده بود ایران. مدام می‌گفت که هر جا می‌رود همه نگاه می‌کنند و متلک می‌اندازند. تقریبا تمام وقت داشت می‌گفت که هر جایی چه چیزی به او گفته‌اند. می‌گفت که مردهای ایرانی چنان‌اند و چنان. این فامیل ما هم یک کمی شاکی شد و گفت که رفته‌ای توی بازار فلان شهر یک ساعت دراز کشیده‌ای و انتظار داشتی کسی به تو چیزی نگوید. می‌گفت که فلان فامیل ما که هیچ ربطی هم به تو (آن دختر) ندارد، سه ساعت توی فرودگاه منتظرت ایستاده. کاری که دوست پسر آلمانی‌ات هم برایت نمی‌کند، چه برسد به بقیه‌ی مردهای آلمانی. البته این فامیل ما انگار فقط می‌خواست بگوید که همه چیز هم یک‌طرفه نیست. همه را ببین.

3- یکی داشت تعریف می‌کرد که رفتیم پارک آبی ابوظبی، دلیلش را که پرسیدیم، گفت چون پسرهای ایرانی آن‌جا کم‌ترند. با دوستانمان هم که در همان کشور همسایه بودیم، هر چقدر که محیط تفریحی‌تر(!) می‌شد، تعداد دخترهای ایرانی به صفر میل می‌کرد. یک دوست دیگرمان هم می‌گفت که پدرش به غیر از پسرهای ایرانی با پسرهای هیچ جای دنیا مشکلی ندارد. کافی است یکی توی این شبکه‌ها عکسش را عوض کند تا از در و دیوار درخواست دوستی دریافت کند...

4- ماجرا از دور و بر خودم و کمی دورتر هم خیلی دارم. فکر می‌کنم حکم کلی دادن هم به درد نمی‌حورد که مثلا پسرها این‌طوری و دخترها این‌طوری و ... ولی به نظر می‌آید که ما دوست داریم یادمان برود که برای ده ثانیه خنده‌ی ما... دوست داریم یادمان برود که خیلی چیزها ته ندارد. 

پی‌نوشت (اگر نمی‌توانی کامنت بخوانی):

5- یکی دیگه از کارای پسرا اینه که وقتی دور و بر هم هستند، هر دختری که از شعاع 100 متری‌شون رد می‌شه رو نگاه کنن و ...

6- از رنجی که می‌برند

Monday, July 16, 2007


1- امروز دوستی زنگ زد و این را یادم انداخت، فکر می‌کنم به دوباره خواندنش می‌ارزد، خلاصه باهاشان مهربان‌تر باش...

"تمام سپاه من
کوچک است خیلی
هیچ به سپاه ناپلئون نمیماند
امابه قصد فتح استپ های روسیه در حرکت است
باهاشان مهربان تر باش
خودشان بلدند چطور از سرما بمیرند آنجا
چون سردم بود
و خسته
و تنها بودم"
 
2-
 
"فقط برای آنکه شاید
مثل بوی نان تازه بپیچی توی تاکسی
سوار شده ام
وگرنه جایی نیست
بروم"
 
3-
 
"...کاری به اکبر و اصغرش ندارم ولی آدم شدن جنگ می خواهد. خون خواه است. درد می خواهد. زجر می خواهد. له شدن می خواهد زیر بار هرچیزی که خود انتخاب کرده باشی و اتفاقا بقیه انتخاب نکرده باشند. با ادا درست نمی شود. با حالا ببینیم چه می شود می‌پوسد. می‌پژمرد. با من بمیرم و تو بمیری میمیرد. می‌رود..."

Saturday, July 14, 2007

شهاب‌سنگ ندیده‌ها


مدت‌ها بود روی پشت بام نخوابیده بودم. پشت بام یعنی خنکی و آفتابِ صبح زود و حرف‌های جماعتی که روی پشت بام هستند. البته آن‌جا یک خصوصیت دیگر هم دارد به نام آسمان. آسمان را همیشه نمی‌شود دید، آن هم این‌قدر نزدیک و طولانی.

در این بین کسی دوست داشت اسپایدرمن بشود و نقطه‌های ثابتش بشوند ستاره‌ها. کسی دنبال اشیائی می‌گشت که از هر چیزی که توی آسمان فکرش را می‌کنی سریع‌تر حرکت می‌کردند. یکی ستاره‌های پرنور را نشان ‌می‌داد و می‌گفت که ستاره‌های پرنور به درد نمی‌خورند چون همه دنبالش هستند و بعد هم یک ستاره‌ی کم نور و دور را نشان داد، یعنی که ستاره‌ی من آن است. من و چند نفر دیگر هم داشتیم دنبال شهاب‌سنگ می‌گشتیم.

حتما همه‌تان شهاب‌سنگ دیده‌اید ولی من تا حالا شهاب سنگ را با چشم‌های خودم (غیر از عکس و فیلم) ندیده‌ام. یا حداقل یادم نمی‌آید که دیده باشم. خیلی هم چشم انداخته‌ام که ببینم ولی تا حالا نشده. به نظر خودم که یک کمی عجیب است. این دفعه هم همه دیدند غیر از من. دو سه تا رد شد که انگار یکی‌شان خیلی هم چیز عجیبی بود چون صدای همه را در آورد. اما من اتفاقا چشم‌هایم به آن سمت نبود. نمی‌دانم باید تعجب کنم که وسط این همه ستاره که همان جا سر جایشان نشسته‌اند، دنبال چیزی می‌گردم که یک لحظه می‌آید و می‌رود یا این‌که حسرت بخورم که چرا همیشه چشم‌هایم جای دیگری است. 

Thursday, July 12, 2007

راه رفتن 2


از نوشته‌های قدیم عشای ربانی یک کولی:

«دیدی بچه‌ها چه ناز راه می‌رن؟
حتما دیدی
تلوتلو می‌خورن
دستاشون رو یه‌کم باز می‌کنن
قدم‌های کوتاه کوتاه برمی‌دارن
جلوی پاشون رو نگاه می‌کنن

 بعد دیدی بزرگ که می‌شیم چقدر زشت راه می‌ریم؟
تند و تند
انگار که فقط داریم جلوی خودمون رو می‌گیریم که ندوییم
چونه‌هامون رو هم کلی الکی بالا میاریم
خیلی مزخرف
بی هیچ تناسبی

بعد دیدی پیرا چقدر قشنگ راه می‌رن؟
آروم
شمرده
بی‌ هیچ عجله‌ای
دنبال هیچ اتوبوسی نمی‌دوئن
نگو نمی‌تونن»

Wednesday, July 11, 2007

راه رفتن 1


دویدن را دوست ندارم، آن موقعی را یادم می‌آورد که دست‌ها را گذاشته‌ام روی زانوها و نفس نفس می‌زنم. توی فکرهایم می‌بینم که می‌شود قدم زد، خیلی آرام و خوش گذراند. اصلا چیزهای "تند تند" خوب نیستند، مثل ماکروفر که تند تند گرم می‌شود و تند تند هم سرد.

می‌گفت یک کبوتری هست به اسم کبوتر واقع‌بینی. توی ذهنم که دنبال این کبوتر گشتم، چیزی پیدا نکردم. یادم آمد که این کبوترها توی همان بچگی می‌میرند،‌ خیلی زود. کبوتر مرده که دیگر تعریف کردن ندارد. چیزی ندارم که بگویم . فقط می‌دانم که واقع‌بینی خوب است، حتی اگر اولش تلخ باشد. آن‌ها کبوترند و تحمل ندارند. ما که داریم. می‌دانم این‌که دیگران برای آدم تصمیم بگیرند بد است. می‌دانم که تند تند بد است. ماکروفر بد است. 

Sunday, July 8, 2007



1- مناسبت‌های خرس‌ها همیشه هم با آدم‌ها یکی نیست. بعضی چند روز فاصله دارد، بعضی خیلی بیشتر. هر چند که بهانه‌ی این دفعه بیشتر از این‌که مناسبتی باشد، عکس‌هایی بود که دوست عزیزمان فرستاد. من هم گفتم یکی از این عکس‌ها را که مربوط به دوران بچگی است برایتان بگذارم.

2- نمی‌دانم این عبارت "جبران کردن" دقیقا یعنی چه. تازه این جبران کردن بیشتر در معامله و داد و ستد معنی دارد تا این‌جاها. این عبارت هر معنی که داشته باشد، آدم‌هایی در زندگی‌ام هستند که ترجیح می‌دهم هیچ وقت اتفاقی نیفتد که بتوانم چیزی را جبران کنم. می‌فهمید که...

3- "...حافظه‌ات را از دست می‌دهی و فراموشی می‌گیری. این قدر که یادت می‌رود یک نفر همیشه از دور نگرانت است. این‌جور وقت‌ها است که تلنگر لازم داری. باید زیر پایت بلرزد تا مغزت کرکره حافظه را بزند بالا، تا به یاد بیاوری که دنیا هنوز جای امن دارد. جایی که بوی عطرش را هیچ‌وقت - حتی اگر بخواهی- نمی‌توانی فراموش کنی..."
قسمتی از این نوشته‌ی تیرکمون که لینکش را در وبلاگ شوپه دیدم.

4- این یک «تشکر ِ official» است!

Saturday, July 7, 2007

شهر غصه


حالا آسمون این شهر شلوغ
شده عین ِ دل ما
خیلی وقته آسمون این وَرا بارون نزده
"آخ اگه بارون بزنه ... آخ اگه بارون بزنه..."
آره آقا، نگو دست خودته
تقصیر ما که نبود
تقصیر آدما بود
تقصیر قصه‌ها بود
"اونا اگه شب نبودن
سپیده امروز با ما بود..."

می‌گه ناشکری نکن 
برو وایسا یه کمی حرف بزن

ما که موندیم هاج و واج
چرا هر چی که نماز ِ عشقیه دو رکعته
من می‌گم
خیلی وقته توی اون آسمونا، بین اون ستاره‌ها، پرده زده
صدا رو نمی‌شنوه
حالا من حرف بزنم، جیغ بزنم، داد بزنم، یک کمی فریاد بزنم
نمی‌رسه، نمی‌رسه
 
اون که از اولمون، اینم از آخرمون
حالا کار ما شده عصرا بریم تو لاله‌زار
بالا پایین بکنیم
یکی اون‌جا بخونه
"نامهربونی، نمی‌دونم بدونی که ...."
دل ما خسته شده، دِله هرجایی شده 
دلِ هرجایی علاجش آتیشه
آره جونم آتیشه

آره خانم
جون ما جون شما
جون شما جون خدا
"دیگه از ما که گذشت
اما
اگه بعد از این شبی، نصفه شبی..."

پ‌ن: از روی دست احمد و شهر قصه و ...


ما هم از وقتی عرق ِ صورتمان خشک شد، آبرویمان رفت. ببین این کلمه‌ها را چقدر درست انتخاب می‌کنند...

Thursday, July 5, 2007

کبوتر4


يک کبوتري آن طرف‌تر هست. اين‌که برايت از او بگويم کمي سخت است چون درست نمي‌شناسمش. آن‌ها که می‌شناسند یا فکر می‌کنند که می‌شناسند، خیلی تعریفش را می‌کنند. اما این تعریف‌ها اشتیاقی درست نمی‌کند. آن‌طور که این‌ها می‌گویند، به نظرم بعضی وقت‌ها خسته کننده هم می‌شود. تضمینی هم نیست که این‌ها درست بگویند.اين کبوتر يک کمي مرموز است. شايد براي همين است که دوستش دارم. بعضي وقت‌ها مي‌خواهم بروم و رازش را بفهمم، يعني ديگر مرموز نباشد. اول دنبال بهانه مي‌گردم ولي بعد پشيمان مي‌شوم. يک دليل بي‌اهميتش اين است که فکر مي‌کنم اين بهانه‌ها صورت خوشي ندارد یا این‌که خیال می‌کنم نشود رازش را فهمید. ولي چيزهاي مهم‌تری هست. مثلا اگر مرموز بماند مي‌توانم خودم همان‌طور که دوست دارم درستش کنم. اگر بخواهم بهتر بگويم، اين طوري خيال مي‌کنم همان‌جور است که دلم مي‌خواهد. پشيمان مي‌شوم ديگر. مرموز بودن بهتر است. براي همين خيلي نمي‌شناسمش. ديگر مي‌خواهي چه چيزي را بداني؟ بال‌هايش چطور است؟ دور گردنش چه رنگي است؟ پنجه‌هایش چطور است؟ نخواه که حرف‌هاي بي‌خود بزنم... چشمش؟ می‌دانی که این را بلند بلند نمی‌توانم بگویم...

بچه‌ها paradise صدايش مي‌کنند. اما خيلي شبيه است به تو.


چپ دست


امروز mail ‌ای به دستم رسید که تویش نوشته بود خرس‌های قطبی چپ دست هستند. به عنوان یک خرس قطبی چنین چیزی را تکذیب می‌کنم. در مورد بقیه‌ی خرس‌های قطبی هم اطلاع درستی ندارم. در این ستون کناری هم نوشته‌ام که چرا خبر ندارم. می‌بینید که اگر حتی چپ دست بودن خرس‌ها واقعی هم باشد (بود)، می‌شود (می‌شد) یک مثال نقض برای این افسانه‌هایی که در مورد چپ دست‌ها می‌گویند.


Wednesday, July 4, 2007


"You know what's weird?
Donald Duck never wore pants.
But when he gets out of the shower...
...he always puts a towel around his waist.
I mean, what is that about?"

Friends, Season 3, Episode 2


اگر ساعت نه شب، توی خیابان، ماشین پلیسی دیدید که دارد تمام دخترهای مسیر را یکی یکی سوار ماشین می‌کند و آن‌ها داد می‌زنند که "نمی‌خوام بیام... نمی‌خوام بیام " و تمام آن‌ها که دخترها را می‌کِشند مرد(!) هستند و ماشینی که شما سوارش هستید حداکثر یک نیش ترمز زد و رد شد و فهمیدید که این چیزی که دیدید فیلم و عکس نبود و خود شما حالا یکی از آدم‌های تماشاچی ِ آن فیلم‌ها و عکس‌ها هستید، دو کار می‌توانید بکنید. یا این‌که قبل از دیدن و شنیدن این‌ها چشمتان را ببندید و گوشتان را بگیرید و رد شوید که برای وجدانتان بهتر است. اگر هم مثل چند ساعت پیش ِ این‌جانب، دیدید و شنیدید، بهتر است که فراموش کنید.


Monday, July 2, 2007

نوار سیاه را خودت بگذار



سال اول یا دوم دانشگاه بود. چشم‌مان در چشم هم افتاد و با هم سلام کردیم. فقط قیافه‌ها آشنا بود. پرسید که مدرسه‌مان یکی بوده یا نه، که بود. دو سالی از من بزرگتر بود. هفتاد و نهی ِ م‌شیمی. یک کمی احوال‌پرسی کردیم و رفتیم پی کارمان. از آن به بعد خیلی غیر مرتب می‌دیدمش. همیشه چند دقیقه‌ای با هم حرف می‌زدیم، حرف‌های ساده. جذابیت آشنایی‌اش هم به این بود که دیگر آن موقع‌ها کمتر کسی به خاطر ته‌چهره‌ی آشنا می‌ایستاد و حرف می‌زد. آخرین باری که علی را دیدم پنج شش ماه پیش بود، توی اتوبوس. رفتم کنارش نشستم. تنها باری بود که بیشتر از چند دقیقه با هم حرف زدیم و تنها باری بود که از زندگی. دو سه روز پیش فهمیدم که علی سه ماهی هست که دیگر نیست. خودش گفته بود که «این چیزی که من در آن اسیرم.. همه اش بوی خودم را میدهد... خودم و خودم و خودم ... بوی زندگی مدتهاست در زندگیم گم شده...»

شاید رفت جایی که تویش آهنگ می‌پیچد که «آهنگهای فیلمهای ده فرمان و قرمز و سفید و آبی بدجوری بوی زندگی میدن... بوی کلوچه میدن حتی بعضن ...» شاید رفت جایی که «احساسش قدری شبیه زندگی کردن» باشد. شاید رفت جایی که «زندگی کردن را به خاطر بیاورد» که «ته مزه ی شیرینی دارد ، ته مزه کلوچه و کیک و آدامس و دختر»

این را نوشتم به یاد دوست قسمت‌های پنج دقیقه‌ای از زندگی. علی جان، «سال نو مبارک»  

پ‌ن: عکس از این‌جا 


Sunday, July 1, 2007


این را به سبک مهران مدیری در باغ مظفر بخوانید:
عادت می‌کنیییییم

پ‌ن: مطمئن نیستم که این را قبلا جایی ندیده نباشم.