Friday, June 29, 2007

چرخ و فلک


خنده‌ام می‌گیرد که فلانی مثل چهار پنج سال پیش‌ ِ من است. درست‌تر این‌که بگویم این‌طور نباش، من قبلا تجربه‌ کردم این‌طوری بودن را. زندگی هم که بلد است بازی دهد و بازی کند. همه چیز را چرخ می‌دهد و چرخ می‌دهد تا یک ماجرایی درست کند مثل چند سال قبل. تا یادم بیندازد که درس گرفتن از ماجراها یک توهم است برای وقتی که ماجرا تمام می‌شود. خنده‌ام می‌گیرد که هنوز مثل چهار پنج سال پیشم هستم.


جدا نمی‌تواند اتفاقی باشد که آخرین روز پاییز و اولین روز زمستان که قرار است سردترین روز سال باشد، جایی است که روز بر شب پیروز می‌شود. همین‌طور آن‌جا که بهار تمام می‌شود و تابستان شروع، جایی است که شب بر روز.

پ‌ن: بعضی چیزها می‌خواهند خودشان را اثبات کنند، آن وقت می‌شود بارانِ‌ این شب‌های تهران، که هنوز هستم.

Thursday, June 28, 2007

دور مساویِ نزدیک


چیزی شبیه عکس که قیافه‌ها از دور بهتر است... حیف.

بفرمایید شام


همیشه‌ها
مثل انتظار برای بعدی
که چراغ روشن می‌شود

Tuesday, June 26, 2007

تو که می‌روی، تو که می‌مانی


به نیما و چند نفر دیگر:

یادم نمی‌آید که اولین بار کجا لینکش را دیدم ولی به نظرم اسمش جالب بود. صفحه را باز کردم. یک نوشته‌ی طولانی به انگلیسی. حوصله نداشتم بخوانمش. خواستم صفحه را ببندم که یک چیزی آن بالایش دیدم، نوشته بود: "به فارسی بخوانیم". بعضی چیزها را فقط باید به فارسی خواند. این یکی از آن‌ها بود. بعضی چیزها یاد آدم می‌ماند. حتی بعد از یک سال. حتی بعد از یک عمر. این یکی از آن‌ها بود. یعنی "رؤیایی که مال من نیست".

زندگی‌ام را که نگاه می‌کنم، غیر از خانواده و دوستانم چیزی نمی‌بینم. یعنی می‌بینم، ولی آن‌قدر کم‌رنگ هستند جلوی این‌ها که... از آخر سال دوم دانشگاه شروع شد. جمعی بودیم که تقریبا همیشه با هم بودیم. سه چهار نفرشان رفتند. آن جمع تقریبا از بین رفت. آن موقع صمیمی‌ترین دوستانم بودند. سال بعد هم  هشتادی‌ها. سال بعدش هشتادی‌ها و یکی‌ها. امسال هم هشتادی‌ها و یکی‌ها و دویی‌ها. یعنی تقریبا تمام شدند، فقط چند تایی مانده‌اند. تا با کسی جور شدیم، رفت. الان هم که مثلا با فلانی می‌نشینیم و از ویزا و خانه این‌ها می‌گوییم، بیشتر از این‌که به این فکر کنم که دارد چه می‌گوید، فکر می‌کنم که دو ماه دیگر او هم نیست. می‌دانی که انواع فضاهای مجازی حتی جای یک نگاه را هم نمی‌گیرد. آن کسی که رفت، رفت. قبلا هم گفتم که هر چه سن بالا می‌رود شروع کردن خیلی سخت می‌شود، شروع کردن دوستی هم از همه سخت‌تر. الان یک سال قبل را که نگاه می‌کنم تعداد دوست‌های جدیدم اندازه‌ی نصف انگشت‌های یک دست هم نمی‌شود. (راستی آدم‌هایی که باهاشان دوست می‌شوی زیرمجوعه‌ی آن‌هایی هستند که دوستشان داری.) این‌هایی که می‌آیند هم خیلی خوب است. مثلا همین "دکتر" ما که آمده خیلی خوش می‌گذرد. ولی باور می‌کنی که این روزها بیشتر از لذت بردن دارم به این فکر می‌کنم که دو هفته‌ی دیگر دوباره می‌رود؟ خیلی مسخره است، نه؟ ... تازه ما که هستیم. کسی که می‌رود مجبور است همه چیزش را بردارد و برود. همه‌ی چیزهای که دوست دارد. همه را. شما که این‌جا را می‌خوانید احتمالا خسته شده‌اید از این داستان تکراریِ آن‌ها که رفته‌اند، آن‌ها که می‌روند، آن‌ها که خواهند رفت. ولی حق بدهید، دارم درباره‌ی نیمی از زندگی‌ام حرف می‌زنم، شاید بیشتر. سعی‌ام را می‌کنم دیگر ننویسم. یک چیزی مثل: «پس از این نخورم فریب چشمت... شرر نگهت اگر گذارد» 

دوستی داریم که می‌‌گوید که اگر زنم به من خیانت کرد (نمی‌دانم تویی که این‌جا را مي‌خوانی این کلمه برایت معنایی دارد یا نه)، دو حالت دارد: یا این‌که عشقی در کار بوده که من به این عشق "ارج می‌نهم" یا این‌که هوس بوده که نشان می‌دهد من نتوانسته‌ام ارضاء‌اش کنم. انگار نه انگار که این ماجرا یک طرف دیگری هم دارد. هر چه هست تقصیر ماست... تو و من و خیلی‌های دیگر در یک شهر مرزی هستیم. تو نزدیک‌تری به مرز و من خیلی دورتر. کار کردن این‌جا مثل شنا کردن توی باتلاق می‌ماند. بعضی‌ها می‌کنند از این کارها البته که من خیلی خوشم می‌آید از آن‌ها. چیزی که من می‌بینم این است: آن‌ها که ماندند کاری نکردند. آن‌ها که رفتند و برگشتند کاری نکردند. آن‌ها که رفتند و برنگشتند هم کاری نکردند. حرفش طولانی است، شاید گذاشتم برای بعدتر. یک چیزی را می‌دانم. این من و توییم که مقصریم. نه به اندازه‌ی سهم‌مان. نه به اندازه‌ای که نخواهیم توی باتلاق شنا کنیم. نه به اندازه‌ای که نخواهیم توی توالت عاشق بشویم. به اندازه‌ی سهم همه. می‌دانی که، ما کسی هستیم که همسرمان به ما خیانت کرده است...

پ‌ن: این چیزهایی که گفتم برعکس چیزی است که ممکن بود دو سال پیش بگویم. شاید همه‌ی این حرف‌هایی که زدم برای توجیه ضعف خودم باشد، اعتراف می‌کنم.

Sunday, June 24, 2007

How Classic You Are


روي کاغذ خط خطي مي‌کند. بالا و پايين مي‌کند. خط مي‌کشد، بيشتر هم دايره . تقليد هم مي‌کند. آخر يک چيزي مي‌سازد و اسمش را مي‌گذارد امضا. از وقتی یک برگه را دستش داده‌اند که امضا کن، یک چیزی برای خودش ساخته است. چیزی که فقط برای روی کاغذ نیست. اسمش را هم می‌گذارند امضا. یعنی که اگر ناراحت باشی یا عصبانی یا خوشحال یا بیمار، آن چیزی که می‌کشی قیافه‌اش فرق می‌کند ولی باز هم امضاست، امضای تو. مزه و رنگ و بویش مال توست. هر قدر هم که بزرگ بشوی، هر قدر که تغییر کنی.

گفتم که آدم‌ها عوض می‌شوند. دور هم جمع می‌شویم بعد از سال‌ها. حرف‌هایشان جدید است و مال حالا. ولی مزه‌اش همان مزه‌ی مخلوطِ خنده و بی‌خیالی و غم است. دو سال این طرف‌ها نبوده است. حالا که می‌آيد یک کمی عوض شده ولی آن‌قدر کم که انگار همه‌ی این دو سال پیشش بوده‌ام. چند سالی هست که درست و حسابی ندیده‌امش. حالا آن سر دنیاست. mail‌می‌زند و حرف‌هایی می‌زند که تا حالا نزده است. اما mail اش مزه دارد. مزه‌ی خوش‌گذرانی و قدیم و خاطره و دانشکده‌ی ریاضی.

یعنی از وقتی که آن برگه را دستت می‌دهند که امضایش کنی، می‌شوی مثل «بنز». هر سال هم که ده تا مدل جدید بیرون بدهی، از دور داد می‌زنی که «بنز» هستی.

Saturday, June 23, 2007

پراکنده‌جات


1- ممکن است در پارک چيتگر پس از کمي دوچرخه سواري به يک دو راهي برسيد که بگويند: "خانم‌ها اين‌ور، آقايون اون ور". در اين‌گونه موارد چانه زدن فايده‌ي خاصي ندارد حتي اگر بيست نفر باشيد. اگر بگوييد که چرا از اول نگفتند، ممکن است بگويند: "اونا همه چيز رو که نبايد بگن" يا اين‌که: "هر کي ناراحته برگرده دوچرخه رو پس بده ". در ضمن از پس داده شدن وجه دریافتی  اطلاعی در دست نیست. اگر تصمیم گرفتید که به جای پس دادن دوچرخه، خارج از پیست دوچرخه سواری کنید باز هم ممکن است با پلیس رو به رو شوید. یک راه حل غیرمتمدنانه برای این مشکل، طی کردن بر عکس پیست است! (این را تنها برای اطلاع گفتم وگر نه پلیس چیتگر محترمانه‌ترین رفتاری که از یک پلیس انتظار می‌رود را انجام می‌دهد.)

2- اگر در اثر کمبود مراکز تفریحی تصمیم گرفتید که به چیتگر بروید،‌ حتما از یک جایی دوچرخه پیدا کنید و همراه خود ببرید. کم بودن باد لاستیک، عدم امکان کنترل دوچرخه، متناسب نبودن دوچرخه و قد و وزن شما، نداشتن ترمز، امکان کتلت شدن و کتلت کردن، هیچ کدام مهم نیست. نکته‌ی مهم این است که تا سه روز نمی‌توانید به سادگی بنشینید. همچنین برای دو یا سه روز خوابیدن به پشت را فراموش خواهید کرد. (با این‌که از درست بودن این جمله از نظر دستوری مطمئن نیستم ولی: "این توصیه را اکیدا جدی بگیرید! حتی شما دوست عزیز")

3- به پدر و مادرهایی که نمی‌خواهند فرزندشان را به پستانک عادت بدهند، خیلی دل‌سوزانه توصیه کنید که این کار را نکنند. حداقل به خاطر خودشان.

4- هر چه سن بالاتر می‌‌رود «شروع کردن» سخت‌تر می‌شود. اگر در حال حاضر این مطلب را باور ندارید خیلی هم مهم نیست. چند سال بعد خودتان باور می‌کنید. تا می‌توانید شروع کنید. (با تشکر از حمید خان)

Thursday, June 21, 2007

For you!


"...ديدن تصوير جوان لاغراندام و تكيده بي‏ريش و سبيلي كه علاوه بر نداشتن هزار حسن يوسفي، چپقي هم به دندان مي‏گيرد و دود را از منخرين و دهان و گوش با هم بيرون مي‏دهد، قبول بفرماييد كه تصوير ناخوشايندي است و درعوض تصوير ناخدايي كه چپق را از انبوه ريش و سبيل خاكستري - بلكه سفيد- مي‏گذراند و ميان لب‏ها مي‏گذارد و آرام و بي‏صدا پك‏هاي مستمر مي‏زند و دود خيلي آرام - مثلاً موقع حرف زدن يا موقع سرفه‏هاي بي‏صدا - از همان مسير چپق بيرون مي‏آيد، تصوير زيبا و دلپذيري است كه هر نقاشي را براي كشيدنش سرِ ذوق مي‏آورد. پس قبل از اينكه تصميم بگيريد كه در زمره چپقي‏ها دربياييد، چندين و چند بار جلوي آينه تصوير خودتان را در حالت‏هاي مختلف چپق كشيدن، با دقت - و حتي نقادانه - تماشا كنيد. اگر ذره‏اي ناخوشايند است، بالكل بي‏خيال ماجرا شويد و اگر استعدادش را داريد، مجدانه اسباب بزرگي، همه آماده كنيد.

...پيپ كشيدن قبل از اينكه يك عمل صرف تدخيني باشد، يك سرموني و مراسمي است كه بايد آداب آن را ياد گرفت و به‌كار برد. اينكه مدام چپقتان خاموش شود و هي پشت هم كبريت بكشيد و فندك بزنيد، اينكه هي آشغالي توي دسته چپق گير كند و مجبور شويد با سوزن و سنجاق و دستمال به جان پيپ بيفتيد، اينكه دور و بر خود را از ابزار گران و بي‏خاصيت كه فقط مبتدي‏ها از آنها استفاده مي‏كنند، پر كنيد، اينكه پيپ كشيدنتان به تفاخر و افاده بينجامد، اينكه سرِ راه دود پيپ، انواع فيلتر و كريستال و ذغال قرار دهيد و... اينها همه يعني اينكه داريد به آداب پيپ‏كشي اهانت مي‏كنيد و حرمت سرموني را از بين مي‏بريد. پيپ، سيگار نيست كه حتي توي مستراح هم بشود به آن پك زد. پيپ كشيدن يك رفتار محترمانه‏اي است كه بايد به جزئيات آن نيز احترام گذاشت.

پيپ، يك وسيله شخصي است. مثل مسواك و حوله. نه اينكه به كسي ندهيد، نه. اصلاً به كسي اجازه ندهيد كه چنين درخواست بي‏شرمانه‏اي كند و بخواهد از چپقتان كامي بگيرد."

قسمت‌هایی از "نه هر که سر بتراشد قلندری داند"، سید علی میرفتاح، کافه شرق

Tuesday, June 19, 2007

ده


بعضی وقت‌ها این بچه‌ها راکه می‌بینم دلم برایشان می‌سوزد که صبح تا شب توی خانه نشسته‌اند. پدر و مادر هم نمی‌گذارند که بیرون بروند. حق هم دارند، این روزها دزد زیاد شده است. می‌نشینند جلوی کامپیوتر و بازی‌های مزخرف می‌کنند. هیچ وقت هم نمی‌فهمند که کوچه یعنی چی. همان جایی که می‌شد از هشت صبح تا ده شب تویش الکی چرخید.

دوست دارم دفعه‌ی بعد دوباره از ماجراهای کوچه برایم بگویی. حالا ولی نقل دیگری است. باید بپرسم که سرطان یعنی چه. بعد هم باید سرم را برگردانم تا حال آن یکی مادر را بپرسم. او هم ده جمله بگوید که حتی یکی از آن‌ها هم معنی ندارد. نمی‌تواند جمله‌هایش را سر هم کند. می‌خواستم بگویم دیگر توضیح نده. فهمیدم.

الان خیلی بی‌ربط یاد بچه‌گی افتادم. نه این‌که به نظرم بهترین دوره‌ی زندگی‌ام باشد. حتی دلم هم خیلی برای بچه‌گی تنگ نشده. هر ماه از همین سه چهار سال اخیر از همه‌ی بچه‌گی بهتر بود. اما اگر شما نباشید یا بروید، شاید، بروم یک دوچرخه پیدا کنم با یک کوچه‌ی بن‌بست طرف‌های چهارراه کالج. شروع کنم به پا زدن و سرعتم را زیاد کنم. نزدیکی تهِ کوچه که رسیدم ترمز بگیرم و دیگر دیر شده باشد و محکم بروم توی دیوار. شما که نباشید یا بروید، شاید، بروم ده تا آدامس بخرم که تویش عکس فوتبالیست‌ها باشد. بعد یک بچه‌ی ده ساله پیدا می‌کنم. عکس‌هایمان را می‌گذاریم روی هم و همه‌شان را می‌گذاریم روی یک پلّه، به پشت. بعد هر کسی که عکس‌ها را برگرداند عکس‌ها مال او می‌شود. من جر می‌زنم و همه‌ی عکس‌هایم را می‌بازم. «هر چه بودش».  



He is here!
Can you believe it?!

Monday, June 18, 2007

Idol



این عکس را توی postsecret این هفته که راجع به روز پدر خارجی‌ها است دیدم. قبلا هم یک چیزی راجع به این‌که بعضی‌ها دوست دارند با کسی شبیه پدرشان ازدواج کنند شنیده بودم. قطعا در مورد خیلی‌ها صادق نیست البته. امروز از یکی از دوستان هم سؤال کردم، در مورد خودش به نوعی این را تأیید کرد، به انضمام برادر. می‌خواهم بدانم ایده‌ای دارید راجع به این‌که چقدر این ماجرا درست است؟ چقدر شایع است؟ در مورد پسرها چه‌طور؟ (من ایده‌ای ندارم)

Friday, June 15, 2007


1- سال‌ها پیش تلویزیون مترجمی را نشان می‌داد که کتابی ترجمه کرده بود به نام «موشها و آدم‌ها». تعریف می‌کرد که یک روز جوانی پیشش آمده و شروع کرده به تعریف از او که تو خیلی مترجم خوبی هستی و خدایی و از این حرف‌ها. طرف هم گفته که من از وقتی این کتاب تو را دیده‌ام شیفته‌ات شده‌ام. مترجم هم علتش را پرسیده و آن جوان گفته که شما «موشها» را سر هم نوشته‌ای و «آدم‌ها» را جدا. یعنی که موشها می‌توانند با هم یکی شوند ولی آدم‌ها هرگز نمی‌توانند. مترجم می‌گفت که به تنها چیزی که فکر نکرده بود، همین بود.

2- چند وقت پیش سلمان یک سری آهنگ با موضوع خاص جمع می‌کرد. من هم چند تا آهنگی که فکر می‌کردم ربط دارد پیدا کردم و به او دادم. بعد هم همه‌ی آهنگ‌هایی که جمع کرده بود را گرفتم. اسم folder اش را گذاشته بود: "not-taraneha". من هم با خودم فکر کردم که چه اسم جالبی پیدا کرده و یک not گذاشته سر‌ ِ ترانه که یعنی این‌ها ترانه نیستند! به نظرم خیلی به موضوع ترانه‌ها هم می‌آمد و من هم خیلی خوشم آمد. بعدها که به طور اتفاقی از اسمی که گذاشته بود تعریف کردم،‌ گفت وقتی که قرار است فایلی را روی سی‌دی write کند و هنوز این کار را نکرده، یک not می‌گذارد اولش که بعدا یادش نرود این کار را بکند و اصلا این خبرهایی که من فکر می‌کردم نبوده.

3- ...

Thursday, June 14, 2007

How Are Things Going?


دارم عکس‌های تولد پنجاه سالگی‌اش را می‌بینم. توی این ده سال فقط یک بار دیده‌امش. آن دور و بر همه دارند می‌خندند غیر از خودش. یک کمی ناراحت می‌شوم. بعد هم یاد خودم و خودت می‌افتم که توی پنجاه سالگی این‌طور باشیم. که توی بهترین شهر دنیا زندگی کنیم و بهترین شغل دنیا را داشته باشیم و بهترین دانشگاه دنیا را دیده باشیم و بهترین خانه‌ی دنیا را داشته باشیم و بهترین بچه‌های دنیا دور و برمان باشند، آن وقت توی تولد پنجاه سالگی‌مان به خودمان فشار بیاوریم که بخندیم. تازه نتوانیم یا این‌که مصنوعی بودنش داد بزند. نمی‌دانم چه چیزی یک آدم پنجاه ساله را می‌خنداند، فقط می‌دانم که این بهترین‌ها نیستند. شاید یک پدر، مادر،‌ برادر، خواهر، شاید فقط یک نفر که بشود با شلوارک و زیرپوش رفت وسط مغزش نشست و خوش گذراند، شاید چیز دیگر، شاید هم هیچ.

Tuesday, June 12, 2007

چرند می‌گوید، نه؟


هنوز هم باورش نمی‌کنم با این‌که چند ساعتی گذشته است. داشت تعریف می‌کرد که فروید گفته: "وقتی خواب کسی را می‌بینی که مرده و تو داری برایش گریه می‌کنی، در ضمیر ناخودآگاهت دوست داری که بمیرد". من الان دارم به ضمیر ناخودآگاهم سیخونک می‌زنم تا بفهمم کِی می‌خواستم که تو بمیری. چیزی پیدا نمی‌کنم. اگر پیدا می‌کردم که دیگر اسمش ناخودآگاه نمی‌شد. یک کسی مثل تو را کم دیده‌ام توی زندگی شاید هم ندیده‌ام. نمی‌دانم چرا فکر هم نمی‌کنم که ممکن است فروید چرند گفته باشد. این چند ساعت صحنه‌های آن خواب و یکی دو تا مشابه آن جلوی چشم‌هایم رژه می‌روند. هنوز هم باور نمی‌کنم.

Monday, June 11, 2007



نمی‌دانستم که این قاصدک‌ها چه‌طور پیام می‌برند تا این‌که این عکس را دیدم. ببین که خودشان را شبیه کاسه کرده‌اند. حالا کاسه که اصلا کلمه‌ی قشنگی نیست، تو بگیر جام، یا یک چیز این‌جوری. تازه فهمیدم که چرا این قاصدک‌هایی که به من رسیده‌اند این شکلی نیستند و همه‌شان یک سری قاصدک پریشان هستند و هیچ کدامشان پیامی نداشته‌اند. یکی آمده زده توی سرشان که این شکلی نباشید، جام نباشید. آن‌ها هم مجبور شده‌اند که گوش کنند و خودشان را پریشان کرده‌اند، شاید برای اعتراض. اگر البته کسی پیامی به قاصدکی داده باشد.

من هم خودم را گذاشتم کنار این عکس و فوت کردم توی قاصدک‌ها و هر کدام‌شان را فرستادم برای یکی. برای تو یک آهنگ خالتور گذاشتم توی قاصدک. یادم نیست چه بود دقیقا. شاید من هم گفتم "ببین از تو چه پنهون، دلم هواتُ کرده..." شاید هم نه. برای چند نفر دیگر هم چند تا پیام گذاشتم. آن‌ها هم خیلی مهم نبودند. داشتم همین‌طوری چیزهایی که مانده بود می‌فرستادم توی قاصدک‌ها که دستم خورد و عکس را صد و هشتاد درجه چرخاندم. هر چه پیغام داده بودم، از جام ریخت بیرون. همه‌اش ریخت روی زمین... عیبی هم ندارد. تازه شد مثل بقیه‌ی کارها که همیشه باید یک جایش بلنگد. تازه شاید بهتر هم شد. یک وقتی از این آهنگ‌ها خوشت نمی‌آمد یا مثلا گند می‌خورد به سیستم مسیریابی قاصدک‌ها... حالا ببین از تو چه ...

پ‌ن: عکس از کسوف 

Saturday, June 9, 2007

روی صندلی لهستانی


"از معنا تهی گشته‌ایم. بدون تعهد نوشتن را عادتمان کرده‌ایم و بدون پردازش عمل را. بی‌نیاز از هر پر شدنی معلومات صادر می‌کنیم. سرزمین‌مان خسته و اسیر هزاران سال بار سنگین تاریخ نیاکانش قد خم کرده. نسلی از ریشه بریده و بی‌آرمان... به دنبال فتح هیچ قله‌ای نیست. به شناخت هم نیاز ندارد حتی. علمش لدنی است... اگر بتواند تلفظش کند! نسل بی‌شاعر را پایانی جز تراژدی نیست.

و بارها نوشته‌ام و گفته‌ام که نسل یعنی گونه، یعنی نوع... یعنی سن ملاکش نیست... و نسل آدم‌های بی‌آرمان، اپیدمی متوسط‌ها را رقم زده‌اند، در تمامی عرصه‌ها... در سراسر جهان.

چه بر سرمان آمده؟ ثقل زمین کجاست؟ جای آن همه شاعر، نویسنده،‌ فیلمساز، روزنامه‌نگار و... که می‌توانستی با آن‌ها موافق باشی یا حتی مخالف چه کسانی هستند؟ اصلا مگر چیزی هم هست که بشود با آن مخالفت کرد؟ همه شبیه هم، متوسط، یک نظر و یک جور... محافظه‌کار، بدون لحن، بدون نثر، بدون مزه، بدون اندک خلاقیتی، حتی!

از رستم و یعقوب لیث حرف نمی‌زنم یا از سهروردی و حلاج. عادت به اشاره دور ندارم. از همین سده اخیر می‌گویم... حتی نه از مشروطه، از گوشه همین کافه نادری. از آدم‌های جدی‌تری که می‌نشستند و گپ می‌زدند و بحث می‌کردند. نه از جنس چهار جوان میز کناری من که جای فرزاد و مینوی و هدایت و پرتو نشسته‌اند و اس ام اس‌های رکیکشان را با هم قسمت می‌کنند. می‌خواستند جهانی دیگر بسازند و طرحی نو در اندازند. گروه ربعه جلوی سبعه. جلوی الیگارشی. جلوی تحمیل فرهنگی.

این‌جا هنوز به بوی شعر شاملو تازه است. جسارت جلال در باغچه راه می‌رود... و من مطمئنم هنوز هم  صندلی لهستانی از این نیمکت‌های زشت به جیر جیر افتاده محکم‌تر است.

اما نسل بعدی کافه نادری‌ها، نسلی عصبانی‌تر از آن‌ها بود. با آرمان‌هایی بزرگ. با جسارتی بیشتر. و ادامه سلفش. عالمی دیگر می‌خواست و از نو آدمی ساخت. یک‌پارچه در کوچه و برزن تمامی معادلات جهانی را بر هم زد. می‌خواست از یک سوی بساط پدرسالاری را که قرون متمادی بر کشورش سایه افکنده، یک‌شبه بر چیند و در آن سوی دیگر طومار استبداد و استمعار را در جهان درنوردد.

و بعدتر با دست خالی جلوی متجاوز می‌ایستد. داوطلبانه. و این تنها تجربه چند سده اخیر را رقم خواهد زد؛ نبردی که نباختیم. گوشه گربه هم نسابید... گیرم بریتنی اسپیرز خرداد به دنیا نیامده باشد!"

قسمتی از نوشته‌ی "روی صندلی لهستانی" از مهدی کرم‌پور که در کافه شرق هفته پیش چاپ شده بود. به نظرم کافه شرق پنج‌شنبه‌ها خیلی خواندنی است. این هم "بعدا قرار شد" از سوسن شریعتی.

Thursday, June 7, 2007

دیوار تو




سلمان گفته بود که باید دیوار فاصله را پاره کرد و بعدش تأکید کرده بود که می‌شود. نه، جدا من هر چقدر فکر کردم نفهمیدم چه‌طور می‌شود یک دیوار را پاره کرد. بحث گیر هم نیست. بعد هم یاد یک کمی قدیم‌تر افتادم و رفتم حرف‌های بقیه را هم دیدم. آن‌ها هم چیزی نداشتند. دیوار را می‌شود ساخت، کشید، خراب کرد، خرد کرد یا حداکثر خورد! در هر صورت بهانه‌ای شد برای این عکس‌ها.

پ‌ن: واقعا نمی‌دانم دیگر کسی حوصله دارد این کارها را راه بیندازد. تازه اگر حوصله داشت کسی پیدا می‌شود از این چیزها بنویسد...

Wednesday, June 6, 2007


یک سؤال‌هایی می‌پرسند که مثلا با دست چپ در را باز می‌کنی یا با دست راست و بعد می‌گویند چون با دست راست، پس تو آدم فلانی هستی. حتما این‌ها را می‌سازند که دور هم سرگرم باشند. ولی یک وقت‌هایی سؤال‌هایی می‌پرسند که جوابش واقعا یک معنی بیشتر ندارد. این‌که معنی جواب این باشد که اکثر آدم‌ها فرزندشان را بیشتر از زن یا شوهرشان دوست دارند ممکن است فقط آدم را متعجب کند ولی وقتی آدم‌ها برای گفتن این حرف حتی یک ثانیه هم فکر نمی‌کنند .... من جای شاخم درد می‌کند.

Tuesday, June 5, 2007


این موبایل آبی که کم کم دارد پنج ساله می‌شود باید خیلی خبر داده باشد. الان هر قدر به مغزم فشار می‌آورم که خبرهای خوبش یادم بیاید، یادم نمی‌آید. حالا نه این‌که خبر خوش نداده باشد، حداقل طوری نبوده که یادم بماند. تا این‌که یکی دو روز پیش یک خبر یک کلمه‌ای آمد. باورت می‌شود که همان "Halle :D"ی یک کلمه‌ای بشود بهترین خبر توی یکی دو سال؟! یکی دو تا دیگر از این چیزهای یک کلمه‌ای بگویی دیگر تو هم نیستی. منتظریم رفیق.

پ‌ن: از آن‌جا که مرحله‌ی چهارم طرح ارتقاء امنیت اجتماعی مربوط به مبارزه با کبوترها است، من هم فعلا کبوترهایم را جمع می‌کنم تا یک وقتی که کبوتربازی آزاد بشود یا این‌که محتسب خودش کفترباز بشود.


می‌گفت:  "آرزوهایت را به باد مسپار". دارم فکر می‌کنم که یک خرس توی قطب اصلاً باد پیدا نمی‌کند که حالا چیزی به آن بسپارد یا نسپارد. این خرس‌های قطبی خیلی هنر کنند بتوانند آرزوهایشان را منجمد کنند. حالا شاید بعدها آفتابی، گرمایی، نوری...
شاید بعدها.

Saturday, June 2, 2007

کبوتر 3


بعد تو آمدی و این‌جا ماندی یک کمی. و من به تو عادت کردم. بچه‌دار شدیم. من هم نفهمیدم تو چه بودی که بچه‌هایمان کبوتر شدند. دو تا کبوتر دوقلوی ناهمنجس. اسم هر دو تایشان را هم گذاشتیم خاطره. یک کمی هم خاطره‌هایمان را بزرگ کردیم. یک روز تو خسته شدی و یکی از بچه‌ها را برداشتی و با خودت بردی و یکی دیگر را گذاشتی برای من. بعدها فهمیدم که همان سال‌ها بچه را کشتی. من هم خواستم بکشمش. دلم نیامد. گفتم یک کاری می‌کنم که خودش برود و دیگر برنگردد. دلم نیامد اذیتش کنم. بعد هم بچه شروع کرد به اذیت کردن من. نمی‌دانم چرا او دلش آمد. خواستم گم و گورش کنم. بردم گذاشتمش یک جای دور. جایی که نتواند برگردد. نمی‌دانم چه‌طور دوباره پیدایم کرد. کار همیشگی‌ام شده. هر چند وقت یک بار می‌برم می‌گذارمش یک جای دور ولی بر می‌گردد.

تو رفتی ولی خاطره‌ات شده کبوتر‌ِ جَلدِ این‌جا.

Friday, June 1, 2007

کبوتر 2


یکی دیگر هست، کبوتر سربه‌زیری است. یادم نمی‌آید چه وقت آمد این‌جا. سرش در کار خودش بود و این طرف‌ها می‌گشت. اسمش اخلاق است، هر چند که برای یک کبوتر اسم عجیبی است. این آدم‌های قدیمی که می‌دیدندش می‌گفتند زیادی مواظبش باش. آن موقع‌ها نمی‌فهمیدم چرا این را می‌گویند چون دیگر این کبوترهای ساکت مد نیستند. چند وقتی هست که یک سری کبوتر پیدا شده‌اند (نمی‌دانم از کجا) و این دور و بر ها می‌گردند. یعنی چند سالی می‌شود. دیر فهمیدم که یک خبرهایی است. کبوترهای دیگر هوایی‌اش کرده‌اند. حالا بعضی وقت‌ها می‌رود و شب‌ها دیر وقت می‌آید خانه، بعضی شب‌ها هم اصلا نمی‌اید. گاهی فکر می‌کنم خودش هم خیلی دوست ندارد از پیشم برود. هنوز مردد است ولی این کبوترهای مزاحم... دیگر دارم خسته می‌شوم. می‌ترسم یک روز دو تا لگد بزنم توی شکمش و او هم برود و دیگر پشت سرش را هم نگاه نکند. این آدم‌های قدیمی حرف بی‌حساب نمی‌زنند.

کبوتر 1


هر چند وقت می‌آید این طرف‌ها، من هم می‌افتم در کار دام و دانه. از این کبوتر‌های قشنگ است. دور گردنش هفت تا نوار دارد، هر کدام یک رنگ. نه به هر دانه‌ای خام می‌شود نه به هر دامی در بند. اسمش ایمان است. یعنی بچه‌ها این‌طور صدایش می‌کنند. نمی‌توانم این طرف‌ها زیاد نگه‌اش دارم. با هزار بدبختی می‌گیرمش و به یک ثانیه می‌پرد. هر دفعه که می‌رود و برمی‌گردد هم باتجربه‌تر می‌شود. دیگر دام و دانه‌ام جوابش را نمی‌دهد. حالا باز خوب است که برمی‌گردد. همه‌ی ترسم این است که یک وقتی برود و دیگر برنگردد، یا این‌که برگردد و نه حوصله‌ای مانده باشد نه امیدی.